حنین



فکرش را هم نمی کردم که در حماسه جنگ و صلح با مرگ این طور روبرو بشوم. طوری تولستوی مرگ آندره را شرح کرده بود که مرگ اندیشی من منقلب شد. من که به شخصه سه تن از گرامی ترین عزیزانم را در بالین احتضار ملاقات کرده بودم هرگز این همه شعور و معرفت نسبت به مرگ نداشتم.من که به واسطه همین مرگهایی که از نزدیک نزدیکم گذشته اند و به واسطه فرهنگ مرگ اندیشمان و به واسطه امیرالمومنین نورانی مرگ دوستمان این همه به مرگ نزدیک بودم باید می نشستم سر سفره آقاجون تولستوی و لقمه های مرگ را از دست او می گرفتم!

تولستوی تصویر احتضار و مرگ آندره را مثل  چراغی از فرابینی  روی حضور دو تن از شادترین و معنوی ترین شخصیتهای داستانش پرتو افشان کرده بود.هر چقدر سعی کردم که شبیه کاری که در مورد رومن گاری و بصائر او انجام می دهم بگردم و جمله های طلایی این صحنه را در بیاورم نشد.کار تولستوی تو کلیتش جواهری بی بدیل است که می تواند این ناشناخته گرانبها را به زندگی هایمان دعوت کند. بدون شناختن مرگ زندگی را هم نشناخته ایم و به وصیتهای مکرر مولا درباره مرگ اندیشی وقعی نگذاشته ایم.

از صبح که آندره را در بستر مرگ آن طور که تولستوی نشانم داد دیده ام دیگر آن آدم سابق نشده امراه رفتنم پیگیری کردنم اراده ام .مقابله ام با برخوردهای ناراحت کننده همه و همه زیر پرتو مرگ طور دیگر شده اندکم ناراحت می شوم و کم خسته می شوم و کم لذتها غرقم می کنند!

مرحبا بر این مرد مرگ اندیش تر. 


همزمان با جنگ و صلح حضرت تولستوی، دانای کل قرن نوزدهم علی الخصوص دانای کل بزمها ورزمهای منتهی به جنگی که با آن ناپلئون میلیونها انسان ر ا به کام مرگ انداخت.دارم زمستان شصت و دوی ایرانی اسماعیل فصیح خودمان ر ا می خوانم و حالی می کنم که نپرس! به  جان دو تائی مان.

هنوز هم البته هستم سر این حرف که ای کاش یک نفر دقیقا با گرته برداری از  روی دست تولستوی اگر میی توانست جنگ ایران و عراق را با تمام زمینه هایش از مثلا دهه چهل شمسی تا دهه هفتاد بگنجاند توی یک اثر بزرگ جاودانی ودقیقا با این دانای کل و دقیقا با این تحلیلهای سوپر حکیمانه ی بی طرفانه فارغ از جزم اندیشی

خیلی خوب بود یک جورهایی زنده نگه داشتن واقعی یاد شهدا بود طوری که گرد زمانه و انحرافات رویش نمی نشست.

اما الان داغ این ماجرایم که ای کاش یکی از این برادرهای جویای نام فعلی که زده اند توی گوش "سرو زیر آب " و "تنگه ابوقریب" و" ماجرای نیمروز" و .می دویدند سمت زمستان ۶۲من باشم اسمش را میذارم فرجام

بهترین خدمتی که اسماعیل فصیح به جنگ کرده است این است که  از زاویه ای کاملا باز و آزاد و جدید به ستایش عشق و شهادت و وطن پرستی رفته است. وقتی جلال آریان بی طرف با آن شخصیت به قول خودش مرده کش دارد توی این رمان بازی می کند.وقتی قهرمان منضبط کلا از تمام مراحل بسیجی طور این قافله پرت .کارش می کشد به آنجا که می کشد.قصه خودش را و ما را و جنگ را همزمان نجات می دهد

از وصف صحنه های شستن و کفن کردن شهیدی که قبلش خیلی چیزهای دیگر او را به شهادت رسانده بود تا این که تصمیمش به آن  فداکاری تاریخی، او را به شهادت رسانده باشد طوری دلم شسته شدن روی تخت غسالخانه و مردن با شهادت و خوابیدن توی قبر را خواست که مپرس

الو الو آقای حاتمی کیا.شما چطور زمستان شصت و دو را  نساخته اید تا حالا


تعطیلی در پیش است و ما می رویم به دهات!

دهات خودمان و دهات شوهرمان و دهات امام رضا

و از الان که یک فقره نیت خالی توی دست و بالمان است که قرار است با آن برویم خودمان را ببندیم به حرم درست از همین الان .خودمان را محق می دانیم که شروع کنیم به طلبیدن حوائج:

0- عذاب وجدان من را تمام کن یا امام رضابار سنگینی را که پنج ماه است به گرده می کشم آب کنسپردم به خودت که خانم سلیمی را سر و سامان بدهی

1- الاهی ما را ما وبرادران و خواهرانمان را پله های ترقی هم قرار بده.طوری که یک یک مان الهام بخش دیگری باشیم در راه آسمان

و نه حسادت و نه کینه ای بین ما راه ندهالاهی اگر نمی دانی باید بگویم به این روش می گویند الگو پذیری الهام بخش دو طرفه ی دیالکتیک

2- الاهی ما را دست به دست کن و به دست صاحبمان برسان به حق تولستوی و به حق از او بزرگترهاالاهی راستی راستی گفتی مسیح هم همراه صاحبمان می آید مسیحی های خوبی مثل تولستوی را هم می شود دوباره زنده کنی بیایند؟ مدیونی اگر فکر کنی می خواهم امضا ازشان بگیرم!

3-من دلم نظم می خواد با یه خونه گرم و آفتابگیر و این که راستی دیشب دیدی چی شد؟ من و اون وقتی به هم رسیدیم با چشمها مون با هم دعوا کردیم و اصلا از دور و بری ها کسی نفهمیدیک جور تعلیق عشقولانه توی دعوای نگاههای ما بود.

همین طوری که سلام علیک معمولی می کردیم چشمهایمان هم حرف می زدند

چشم من گفت: تو خوبی؟ ببخشید دیروز یک کمی کاردیت کردمجاش درد می کنه هنوز؟ 

اون گفت: خوبم از احوالپرسی شما. دو رویی از سر و هیکلت می باره جای سلاخی هات مونده هنوز . فقط  خونریزیش بند اومده .و الا زخمش هنوز بازه و منتظر یک بهانه است

چشم من گفت: وااای حالا نترس خوب میشه .الان بقیه هستند.بعدا بیشتر باهات حرف میزنماگه یه سری مشکلات نداشته باشی می تونم خوبت کنم اما اگه دیدم کاری از دستم بر نمیاد.قبل ازاین که تموم کنی فرار می کنم می زنم به بیابون!

4- خدایا زدم کاردیش کردم خونشم دیدم آروم شدم.چی کار کنم دست خودم نیست! تو خودت منو این طور سفاک آفریدی.هر از گاهی خارش خاصی به جونم می افته  بعدش  چاقو می کشم روش و تا نبینمش در خون خودش غلطان آروم نمیشم! ازت می خوام که یه جوری باشه که عاقبتمون بی ریخت نباشه.افت داره والا

5- الاهی عاقبت اینجا را هم ختم به خیر کن


بیست سال پیش بود که افتادم به جان جلال یا جلال افتاد به جان من!

شب توی قبرستان خوابیدن و ترس سایه ای گذرا بر خاطرم افکند.همچون گذر سایه گنجشک دیر کرده ای، در نیمه روز چله تابستان، بر دشتی بایر

اما حضور نامریی ده و آن آسمان عمیق و بلند و آن ستاره ها در دسترس آویخته و این گورستان تحول یافته و سگی که رانده بودمش چنان به هم نزدیک بودند و چنان تنگ هم نشسته و چنان مستم یکدیگر که هیچ جایی برای ترس نبوددر نور ستارگان بر فرش خاکی و یی نشانه مدرسه و به انتظار خوابی که نمی آمد به استحاله ای تن دادم که از قبرستانی  مدرسه ای و از ستاره ای شعری و از درویشی معلمی می سازد.

بعد از صد سال مثل پیردختر حوصله سر رفته ای نشسته ام یک سال و نیم و برای خودم طرحی سر انداخته امطرحی برای زمین و یادم نبوده بیست سال پیش را  و "نفرین زمین" خواندنم با جلال را.

حالا که آمده ام بالای سرش .بالای سر جلالی که روشنفکر می خواندندش بالای سر جلالی که حالا خودم درک می کنم شعله ای را که توی سینه اش می سوخت.شعله خودجوشی را که صرف انسان بودنش و صرف بودنش برافروخته بودبیی که نیازی به احساس وظیفه و رسالت و اینها بکندبیییی که هنوز مکتبی وایده ای و آرمانی به خود مشغولش کرده باشداین مرد حساس این مرد باشعور می سوخت و طوری در تمام کتابش که به عنوان معلم وارد ده شده بود شان و کرامت مردم حساب دستش داده بود که یک کلمه از ترحم یا تحقر و تحکم توی رفتارش نمی بینی.مدام دارد با خودش دست به گریبانی می کند تا از مردم باشد تا تنها نباشد:

گفتم تو تنها نیستی درویش ادای تنهایی در می آوری. عین یک نارون وسط دشت. ریشه ات توی زمین استتو که می گویم همه شماها را می گویم با سرتاسر عرفانتان و کتابهاتان و عوالمتان. اما من سوار کامیون به این ده کوره آمدم و از شهر آمدم. از شهری که خودش را با سرزمینهای دیگر مقایسه می کند.

امان از نفرین زمین 

امان از نفرین آسمان که این روزها بهش مبتلاییم.اگر پشت بندش ضجه ای و شیونی و انتظاری نباشد که هیچ!

حالا دارم می فهمم که رضا امیرخانی وقتی با آن دبدبه و کبکبه اش گفت: من فرزند زن زیادی جلالم تعارف نکرد! اصلا جلال پدر جد همه خون دل خورده های سر زمین و نفت و روشنفکری و ابزار کار  و کارل ماکس هم هست!


اول بهار گل می بارهگِل!

گل به سر مردم و زمینهایشان توی چند شهرستان گرفته شده و همه مضطربندشش تا شهر فقط به صورت پیش بینی شده قرار است بروند زیر آب!  باقی با خداست.

و هر کس فراغتی دارد یعنی سایه بانی و خانه محکمی و روی میز ناهارخوری اش پلوی شب برقرار است و مبلهای راحتیش روبروی ال سی دی در زاویه مناسبی هستند فرصت دارد که بنشیند و سر در گریبان کند و غصه بخورد برای مردمی که گوشتشان در برابر آب است! آب چه آبی .همان آبی که به خاطر نیاز رفاه طلبانه شهرهای مدرن بالادست، پشت سدهای مردم کشاورز پائین دست مهار شده  تا عبورش از توربینها برق تولید کند! برق و هر چه بیشتر برق! برای کشور گل و بلبل ایران که بعضی وقتها بحث است سر این که به انرژی هسته ای اصلا نیازی نداریم یا این که اتفاقا انرژی هسته ای حق مسلم ماست انقدری که شهید هم برایش می دهیم البته به شرطی که چرخهای دیگر توی اجرائیات مملکت لنگ نماند و الا که خون شهید را هم می شود سنگفرش پیاده رو را باهاش رنگ کرد!

ای چیا چییی نی! نود و شش درصد آبهای سطح زمین را علی رغم تمام مجوزهای علمی عاقلانه جهان که اجازه تنها بیست در صد آبها را می دهند، باید مهار کنیم که برای پارتی های شبانه بالا شهر برق داشته باشیم! و زمینها از خشکی سفت شوند و  حریم رودخانه ها بخاطر بی خیالی خشکسالی و بی زمینی و بی مبالاتی مسی شوند، و بارانهای رحمت به سیلهای زحمت تبدیل شوند و امر مشتبه شود بر این که بالاخره سد خوب است و سیل بند است یا سیل افزا و رئیس مجلس مجبور شود بگوید.نه سد خوب است سد خیلی خوب است.

مهم این است که مدرنیت فقط به این درد خورد که از همه محرومتر ها بروند زیر آب و خانه و زندگیشان را از دست بدهند و احساسات بالادستی ها اگر تحریک شد صدقه ای پیش مردم بیاندازند!

العجل.العجل ای منادی عدالت و صلحاین که اینروزها می سوزیم بخاطر مسئولیتی است که ضمیر ناخودآگاهمان احساس می کند اما این کافی نیست

خدا ریشه ظلم مدرن را چطوری می خواهد بسوزاند وقتی کسی علیهش هیچ حرفی نمی زند! کسی نمی داند این که آمریکا جنگ افروزی می کند به خاطر اقتضائات مدرن است این که کارخانه کشتار مرغ به کارگرش اجحاف می کند به خاطر اقتضای مرغ خوردن مدرن است و الا قدیمها مرغ مال سالی یکبار مردم بود نه هر هفته هر روز!


بی انگیزه شده ام و به روی خودم نمی آورم. دو تا علت دارد یکی این که راوی خودی نیست و به هدف جذب مخاطب غیر خودی انتخاب شده است اما این فکر که راهی برای چنین جذبی وجود ندارد من را شل کرده است.این فکر از تجربه شکست قبلی می آید چیزی که نوشتنش من را مست کرده بود و عربده هل من نفس کشم را برانگیخته بود، برای دیگران چیز آبکی منزجر کننده ای بیش نبود! حالا چیزی که توی خودم انگیزه خاصی برنیانگیخته می خواهد به مذاق بقیه چطور بیاید! پس یکی از گیرهایم گیرایی نهایی کار است . و مشکل دومم اثر گذاریش است.چیزی که گیره نداشته باشد نمی تواند طرف را به تور بیاندازد و با خودش بکشد. بنابراین برای درمان خودم باید ایمانم به این دو مورد تقویت بشود که:

مردم از خواندن داستانهای خوبی که رویاهایشان را یا واقعیتهایشان را و یا آمیزه ای از این دو را در بر دارد البته لذت می برند و جذبش می شوند به شرطی که قدم اول نه کلیشه داشته باشیم نه شعار و آموزش

دوم راوی غیر خودی هم آدم است و اگر زیادی شلتاق نکند و به اندازه کافی دموگرافی اش مجال بروز داشته باشد باور پذیر خواهد بود حتی اگر همذات پنداری زیادی را بر نیانگیزد

ولی از این دو تا مهمتر این است که ای دختر بجنب ….چه راههای نرفته و چه رویاهای ننوشته که برای نوشتنش از تو جلوترها دارند می دوند.کسانی که دشمن اند یا با دشمن دست به یکی دارند!

 

رمان قشنگی مال عهد پیشامدرن توی پیچا پیچ تپه ها و دهاتی که جزیره وار هر کدامشان دنیایی بودند و "ارتباطات" مبتذلشان نکرده بود. طوری هر تپه و دره ای برای خودش دنیایی بود که به راحتی نه ماه تمام مادری از بچه هشت ساله اش بیخبر می ماند در حالی که بچه اش یکی دو روز پیاده فاصله نداشت با او.

و قصه قصه قصه.توی خون و جوب و ریگ هر دهی و هر تپه ای و هر زمینی قصه بود. قصه ها همه یکی بود و به هم می پیوست. کل ماجرا یک قصه بود.آخیش که دل چقدر از این قصه ها خواسته بود.

اینجه ممد ورق یک روزگار را با قدرت شجاعتش برگرداند. یک ورق سهمگین قطور راکاری که او کرد بیشتر از تمام کارهایی که درباره آرمانشهر کرده بودند دلم را خوش کرد و ساز نو را توی دلم ساز کرد:

بی جلوه ات آرزو بی حاصل بی تو در باغ دل خود  نرو ید سرو آرزویی

بعد از آن تمام به دعا نشستن های جمعیت در نظرم تفردهای نم گرفته ی مکرر و ملال آوری بود که اثری بر روزگار نداشت و تا اثر اجتماعی به جا نماند هیچ کاری انگار نشده است. هیچ! هیچ آهی در هیچ کوهی بدون آن کاری که اینجه ممد کرد! و اینجه ممد چه کرد؟ کار بزرگی با نیت خالص و عزم شجاعانه و تیزاندیشی صاعقه وار .اما بدون مقدماتی که مارکس استفراغشان کرده باشد و سازمان بندی های ترشیده ای که روسری قرمز ها و کمر بند قرمز ها و ال ها و بل ها پیش را گرفته باشند .بدون همه اینها ورق یک روزگار را برگرداند.حالا دیگر تو هم دلت می خواهند خاصه که رجب پر باران بوده و تمام در و دشت به شقایق نشسته اند و تو داری بر جاهایی مرور می کنی که عادت کرده بودی شکل بیابان ببینیشان همه جا آذین بسته شده و همه سبزی ها و سرخی ها در تب و تاب یک انتظار است. انتظار داغ! بی جلوه ات آرزو بی حاصلبی جلوه ات مناجات شعبانیه را هم تار عنکبوت می بندد.نه غلطی.مناجات شعبانیه هم زمزمه خواستن تو است با خداخدایی که داعش را و یمن را و باران را تمام مقدماتی که مرد و مردانه برای آوردن تو شرط  کرده بود را آوردهنمی دانم سر آوردن تو با ما چه معامله ای خواهد کرد

یا الهی و ربی .

قبر علی بن مهزیار را هم آب خواهد برد


جاودانگی میلان درا آسمان و ریسمان را به روشی بین فلسفه و روان شناسی اجتماعی به هم بافته بود و توقع داشت که فصل آخر که داشت به افتخار تمام شدن رمان جشن می گرفت ما هم توی جشنشان باشیم. کسی را که با یک شخصیت خیالی شروع کرده بود او باهوده یا بیهوده به گوته قرن نوزدهم گریز زده بود. و بتهون و روبنس و .روبنس که خیلی با زنها بوده  و سرانجام از ولگردی های بسیار به دنبال هوسهای متنوع پناهنده آغوشهای آشنایی است که در یک لحظه توی ذهنش جاودانه شده اند .(آه از این بساط پر هیاهو که  اگر روز ی بخواهم درباره اروپا بگویم درباره سردی ای که قاره را گرفته تنها نوشته های این کتاب کافیست.)درا به درستی فهمیده است که اتفاقی که برای اروپا دارد می افتد و افتاده است همان اتفاقی است که طراح دین ما برای جلوگیری از این اتفاق مکانیسم حجاب و ازدواج و تعدد زوجات و تحریم روابط خارج از این حیطه را راه انداخته.

و آن اتفاق نه غلط شدن دین خدا و نه رواج تمتع برداری بشر از زندگیش در دنیا که بر عکس از بین رفتن لذتها نتیجه همه فجایعی است که بر سر زن و خانواده در اروپا آمده است.

درا در آهستگی هم به تفصیل درباره لذتهای تارو مار شده به وسیله مدرنیسم مرثیه سرایی کرده است اما توی جاودانگی علنا نوشته است از بین رفتن حیا باعث از بین رفتن لذت شده است .و نه لذت که معنای زندگی از دست رفته است. و این همه را توی جاودانگی با خونسردی تمام و بدون برداشتن سیگار ماجراهای رمان از گوشه لبش به زبان می آورد .مثل بورس بازی که دارد از پایین آمدن قیمت شکرو بالا رفتن قیمت طلا حرف می زند.

برای همین وقتی پروفسور آوناریوس شخصیتی که همه دنیا به پشمش نیست و خودش را تنها موجود می داند و بقیه جهان یک امر انتزاعی است توی ذهنش کسی که طایر دست می گیرد و چرخ ماشینهای توی خیابانها را پنچر می کند به خاطر محیط زیست کسی که ترجیح می دهد فکر کنند چاقو را برای تهدید و به کار برده و نه برای محیط زیست.این آدم آزمایشی اجتماعی راه می اندازد و از مردم می پرسد از مردم اروپای معاصر که راه رفتن توی پیاده رو با یک سلبریتی و سلفی گرفتن با او را اننتخاب می کنید یا یک شب به بستر رفتن با او  را بدون این که احدی باخبر بشود

آوناریوس می گوید مردم شهرت را انتخاب می کنند نه لذت را.چون مردم به جاودانگی نیاز دارند!

اما من می گویم لذت دیگر وجود ندارد برای همین مردم انتخابی اگر بگنند بدنبال توهم شهرت است.

اما درست در این شرایط گه اروپای معاصر این همه سرد مزاج شده است کسی را می شناسم گه توی خانه محقر خودش در کنار همسر نه چندان زیبایش چنان لذت هایی را تجربه می کند که دلش می خواهد انگشت لایکش را رو به آسمانها بگیرد

هل من نفس کشش در کشان کشان این لذتها به راه است و تتمام زندگیش به همین مناسبت در مدار است

دیده ام نماز که می خواند انگار دو دستی دامان طرف صحبتش توی محراب را گرفته به دست و نیاز به او می آورد

برای همین است که گفته اند زن و عطر و نماز!

همان که میلان درا هم گفته است جذبه ابدی زن ما را در پی خود می کشاند

زن آینده مرد می شود.اصلا یا زن آینده مرد می شود یا نوع بشر نابود می گردد

این است جاودانگی ای که باید ازش کتابها بنویسند گرچه از فرط عیانی چه حاجتش به بیانی


برای عمل کردن به وظیفه پدری و مادری باید حتما کاری کنیم. درست از زمان شروع مدرسه این کار تمام وقت برایمان شروع می شود. خلاصه این کار این است که سعی کنیم اثرات سو مدرسه رفتن و حرام کردن دانستنی ها در لفافه کتابهای درسی را برای بچه هایمان برطرف کنیم. باید تمام تلاشمان را بکنیم تا کتابهای درسی را از دست بچه ها در بیاوریمباید توجه بچه ها را به چیزهای مهمی که مدارس قسم خورده اند توی برنامه عادیشان ازش نام نبرند و ما از این بابت ازشان ممنونیم.جلب کنیم

باید کتابهای مثبت سیزده و چهارده به بچه های زیر ده سال بخورانیم

باید حدائق الحقایق سنایی و تذکره الاولیای عطار به خورد بچه دبستانی ها بدهیم. باید احمد عزیزی را در اوج سبک پیچیده هندی عین پفک هندی چلسمه ی هر روز و شبشان کنیم.

بچه ها را باید از دست چیزهایی که مدرسه یاد می دهد نجات دهیم و باید چیزهایی را که مدرسه یاد نمی دهد یادشان بدهیم

به داد بچه ها برسیم 

 


رومن گاری با مقدماتی که توی پیرنگ زندگیش بود تبدیل به مردی جهانی شد همه جهان زیر پای او بود نه برای مسافرت که برای توطن.با هر جمعیتی نالان می شد.جفت بدحالان بلغار و دختران گرسنه تن فروش می شد و دمساز ت بازانی که می خواستند اروپای بعد از جنگ جهانی را متحد کنند.

گاهی شوهر نویسنده های هنرمند و گاهی نویسنده هنرپیشه هایی که همسرش بودند

اما همیشه و در همه حال دستی به جام ادبیات داشت و چنگی توی گیس بشریتاز گیس و گیس کشی با بشریت خسته نمی شد گاهی زندگی را شایسته رذالتهایی که به خاطرش مرتکب می شوند نمی دید و گاهی بشریت را مجموعه راهپیمایی های ناموفقی می دید که باید از خودش ردی به جا بگذارد تا دنبال کنند گان بدانند از این مسیرها هم قبلا روندگانی رفته اند پس دوباره امتحانش نکنند.

رومن از دست طبع ظریف خود و حیله های روزگار خون دلی خورده بود که نپرس سراغ این خون جگر را توی لمحه لمحه  و شرحه شرحه طنازیهایش در سطر به سطر نوشته هایش می توانی بگیری.توی ادبیات بی بی مکنده ای بیش نبودم که سینه پر شیر رومن گاری به کامم افتاد.هر قطره ای که می مکیدم در جوابش چندین فوران ازشش جهت شره می کرد توی مذاقم. این طنز گهربار یاقوت درخشانی است که از خون جگر برآمده است

اما می گویم ها اگر رومن گاری مثل امروز هر روز سر وکارش با موجوی به نام کامپیوتر بودابله هوشمندی که هر از گاهی جنی می شود و چنان سرویسی می دهد که باورت نمی شود و درست سر بزنگاهی که نمی خواهی به شیوه کار کردنش و چرایی عیب کردنش فکر هم بکنی باز جنی می شود و دهنی ازت سرویس می کند که نپرس.

اگر رومن جای من توی آن دانشگاه فکسنی با آن اساتید کم سواد و با آن کامپیوترهای جنی قرار بود کد بنویسد و سر  و کله های دیگر بزند به جای نالیدن از دست بشریت  از دست کامپیوتر می نالید و به جای این که کبوتر صلح نمادینش را بردارد ببرد مقر سازمان ملل آن هم در اوج روزهای بالندگی و افتخار! تا شورای امنیت و غیر ه را فضله باران کند برش می داشت می بردش آی بی امی اپلی مایکروسافتی جایی

 

اما به هر حال نمی توان از دوست داشتن شیطانی به اسم  رومن گاری دست برداریم هر چند که می گویند به خدا و باورهای مذهبی ایمان نداشته و هر چند شاهکاری آفریده به اسم ریشه های آسمان که من ته ته اعماق جنگلهای آفریقایی این رمان مدح و ستایش خدای متعال را دیدم ونه در اینجا که در میعاد در سپیده دم و در زندگی در پیش رو هم 

من مدحتی به ملاحت هنر رومن گاری برای حضرت حق .حضرت مغفول مانده و ناشناس مانده حق ندیدم

من نمی توانم از فاتحه خواندن برای این گبر بی وضویی که با خودکشی رخت از این جهان کشید دست بردارم

من را ببرید دکتر.


بیائید سحرها خیلی گریه کنیم آخ که ما یتیمیم.اگر یتیم نبودیم بیست ملیون خواهر و برادرمان را جلوی چشممان گرسنه مرگ نمی کردند که ما آه بکشیم و تماشا کنیم

اگه یتیم نبودیم بارون رحمت خدا این طور واینمیساد روی هستی و زندگیمون که ما اشک بریزیم و تماشا کنیم که ریشه مون داره توی آب می پوسه

یتیمی خواری دوران یتیمی

اگر توی خواری دوران غوطه ور نبودیم این طور سرویسمان نمی کردند که یکسال گذشته کرده اند.حالا کم کم ناو هم می آورند توی خلیج فارس و ما هیچ نمی توانیم بکنیم

ما یتیمیم ما خواریم.ما پدرمان را می خواهیم ما این نباید باشیم که

ای دنیا صبر کن بابام بیاد.نشونت میدم زندگی یعنی چه

نشونت میدم بهشت روی زمین یعنی چی 

 


روزی ماه روزه از آسمان رسید شراب "یادت باشد"

ذکر حمید مرادی سیاهکالی و بانو

همراه بانو اشک ریختم

شاکیم از این که این عزیزان(شهید و همسرش) که هر کدامشان هفت هشت ده سالی از من کوچکترند و زندگیشان در دهه نود شروع شده و بنا به سادگی ذاتی و قناعتی که تویش موج می زند هیچ شباهتی به دهه نود ندارد و کلا تو را یاد دهه شصت می اندازدآره شاکیم که اینها کجا بودند چرا مثل ما درگیر غمهای دوران مدرن نبودند!

تنها فرقش با قصه های سی سال پیش همسران شهدا این بود که اینجا همسر شهید خودش دانشجوی فعال است و یک پایش این اردو است و یک پایش آن یکی همایش

شاکیم از این همه که شلمچه شلمچه می کنند و توی خادمی شهدای سی سال پیش عرق می ریزند

شاکیم از این بهشت لاخوف و لاحزنی که اینها از اول تویش هستند و دعای سر سفره عقدشان آرزوی شهادت است و اولین جایی که با هم می روند قبور استچطور جرات کرده اند توی دنیای امروزی این چیزها را منتشر کنند و انگ نخورند! انگ افسرده انگ زندگی برای مردن انگ قبر پرست انگ

انگ نخورده اند شاهدم پنجاه تجدید چاپی که از این کتاب شده

شاهدم اشکهای خودم .آن هم کی؟ منی که تا فرق سر در گنداب فاضلاب ادبیات اروپا و آمریکا مشغاول تفحص در هنر بوده امکه بزرگترین فحش و بی حرمتی برایم این است که کتابی را دوست داشته باشم که توی طبقه عامه پسند باشد!

البته که به مثابه کناسی که در بدو ورود به بازار عطر فروشی غش کرد و با نجاست حالش را حا آوردند اولش من همه شان را فرزانه و حمید را و حساسیتها و وسواسهای بیت المالی حمید را  منع می کردم لجم می گرفتحرص می خوردم.یک چند بر جوانی و کام نیافتگی شهید و این که دلم می خواست بیشتر از مظاهر ونعمات و استعدادهایش استفاده کند و بعد شهید بشود حسرت خوردم

یک چند غرق نئشه ای شدم که هر دو با تمام عشقشان که خوابش را هم توی زندگی ظاهرا سعادتمندانه خودم نمی بینم راضیند به فیض شهادت!

شهادتی که واجب نشده بهشان! جهادی که هزار جهد باید بکنند تا در مسیرش راهشان بدهند

آن هم چه جوانهای زبده ای نه از سیاهی لشگر کم سواد هیچی ندان

اما به هر حال من هم تسلیم شدم

تسلیم عشق این دو نفر

تسلیم دل تنگی های شان

تسلیم عشق به شهادت

دیگر اجازه ندادم دنیا دیدگی و سرد و گرم چشیدگی ام در کوره حوادث روزگار این تردید را بر من روا بدارد که شهید حیف بود جوان بود برای دنیا و برای وطن سرمایه بود که شهادتش تنها راهی برای منافع و مطامع دنیایی عده ای شد و ای دریغ که خونش فردا پس فردا پایمال شود.نه تردید برو خونه تون! معامله با خدا زیباست و تنها اثرش شهید شدن و تمام شدن شهید نیست اثر اصلیش سر برکردن شهید و راه شهید بعد از شهادتش و سر بر کردن او به عنوان یک الگو به عنوان یک تصویر ابدی از سعادت و عشق نادیدنی ای که ماها مدعی هستیم می توانیم به جهان عرضه کنیم!

حالا یک بند دم گرفته ام هر که را جامه ز عشقی چاک شد.

و بعد از راه دور به شهید خوشگل سلام می کنم و ازش می خواهم که دیگر مثل او وهمسرش باشم با تمام اعضای خانواده غرق گل و گلاب عشق 

 ونه توی کله پاچه کناسی

عطر عطر عطر

و نذر


عشق ای تنها صدا تنها طنین .ای بت آخر تو مشکن در زمین

تو گل باغ سماع آدمی .تو نخستین اختراع آدمی

نخستین اختراع آدمها حالا یا با دخالت پیامبران یا بی دخالتشان آتش بوده است. 

آتش همان چیزی است که از درون چشم خانه و دل و روده و مغز و جگر جهنمیان زبانه می کشد بی آنکه از عذاب لهیبی که خود جهنم بر جهنمیان فرود می آورد بکاهدشعله ای دائمی که نه چشم و دل را با سوزاندن دردناک خود نابود می کند و نه پایان می پذیرد.

و آتش همان چیزی است که توی قلب و چشم و معده و روده بچه هایی که روی تله های انفجاری رفتند زیر تانک رفتند روی میدان مین انداختند خودشان را یا تیر و ترکشها دریدشان یا در روضه ها شعله شدند و زبانه کشیدند و سوختند یا در عشقها بی دود نور شدند و عفت ورزیدند موجود است.

روی پیشانی هر جوانی که عاشق شده است نوشته: آتش موجود است

آتش اولین اختراع آدمی نیست.اولین نمودی است که از بود آدمی سر زده است.

و رمضان از ریشه آتش زدن است.برای همین است که این روزها و شبها نشستن پای آتش شهدا و عشاق می چسبد.برای همین است که امام  این ایام شبها به راز میگفت:

فلا تحرقنی بالنار فانک موضع املی.ولا تسکنی الهاویه فانک قره عینی

آتش موجود است و آخرین سخن ما در سحرها آن وقت که دامنت را سفت چسبیده ایم همین است :

هذا مقام العائذ بک من النار


از نوشیدنی های بسیار مفید در ماه مبارک رمضان نوعی شربت عسل است که ترکیبات ویژه ای دارد.گلاب و زعفران و لیمو داشته باشد و نداشته باشد مساله ای نیست

مهم این است که آن را داشته باشد

شربت گوارای دیگر شراب است که جزئیات آن را افشا نمی کنند

شربت دیگر شیر است.شیر را برای مجروحان و مسمومان در این ماه برده اند .برای دیگران هم چه بسا گوارا باشد

خون دل هم بعضا بین روزه داران توزیع شده که از اثرش قغانهای شبهای احیا آسمان را برداشته است

اما شرابی هست که نوشیدنش.چه بگویم

نوشیدنش می ارزد به کل زندگی به کل هستی

می ارزد همه عمر روی خار مغیلان دویده باشی و بر لبه شمشیر نشسته باشی برای رفع خستگی

می ارزد همه عمر خون جگر خورده باشی و اشک قورت داده باشی

می ارزد

و آن شربتی است که حضرت ساقی توزیع می کند دم مرگ.

آهان آره دم مرگ.همچین ناز و ملکوتی می آید سرت را توی دامنش می گیرد و می گوید من علی ابن ابیطالب هستم یعنی فصیحترش این است که می گوید: انا علی ابن ابیطالب التی کنت تحبه

همونی که دوستش می داشتی هستم

خدائیش نمی ارزد آدم صد بار راه وجود تا عدم را این همه راه را بازیگوشانه طی کند و برود و برگردد تا هر بار سر راه این حیاط به آن حیاط مرگ سرش را به دامن بگیرند و از این شربت طلا و

عسل و نور توی کامش بریزند؟

یعنی آدم دلش می خواهد بعد از این که طرف بهش نشان داد که همه عمر حواسش بوده به این جریاناتی که توی قلب دوستدارش دارد اتفاق می افتد خودش را تکه تکه کند و ترییت کند توی شربت این کلام


دارم به این نتیجه میرسم که بنشینم توی خانه دنیوی و اخروی برای خودم و بچه هایم بهتر است. کار آن فرصتی که برای نوشتن لازم داشتم را می توانست در اختیارم بگذارد که یا من نتوانستم از آن فرصت استفاده کنم یا سزاوار نبود ساعت کاری را به کاری دیگر بگذرانم و یا اصلا روزیم نبود که این اتفاق برایم بیافتد

در مورد گشایش مادی هم چیز محسوسی رخ نداده این ماهی دو سه تومن که به خانه میبرم شاید برایم ماهی صد تومن دویست تومنی که به بعضی ها کمک می کنم داشته باشد و در غیر این صورت شاید رویم نمی شد از شوهرم بخواهم اما در مورد زندگی هیچ تغییری ایجاد نشده! الا این که توقعات بچه ها بالاتر رفته و ما هم مدام با نداریم و نمی شود جواب می دهیم

باز اگر میشد خانه را توسعه بدهیم ! ای 

تا آخر امسال به این قضیه فکر خواهم کرد و بعد تصمیم خواهم گرفت


صد سال پیش انگلیس که احساس می کرد در بزن و بکش جنگ جهانی اول غنائم کافی را به دست آورده برای ساکت کردن قدرتهای گرسنه ای که در این راه با خودش همراه کرده بود به تکه تکه کردن  امپراطوری عثمانی و ایجاد چیزی به نام خاورمیانه پرداخت. عربستان و عراق را به هم وا گذاشت  و خودش شد آقای هر دو البته احترام عبا و عمامه شریف مکه را سعی کرد به اندازه ردای پاپ حفظ کند! با خودش می گفت این یک خلافت اسلامی برای اینها که هم عربند و هم مسلمان به جای آن امپراطوری عثمانی!

سوریه را به فرانسه داد قسطنطنیه را به یونان فلسطین را به یهودیان فراماسونری وعده کرد.سر افغانستان و پاکستان  و هند و کشمیر یک عالمه با روسیه جدل کرد اما به هر حال با تمام قوایی که برای قیمومیت و چپاول جهان داشت تاریخ و جغرافیای زمان و زمین را خودش شیرازه کرداما اما

اربابان حقیقی عالم که هرگز دانه ای از مورچه ای به ستم نگرفته بودند و بار همه ستمهای جهان را با رگ گردن و شقیق قلب به دوش کشیده بودند در جانهای مردم خاطرات مشتعلی جا گذاشته بودند که در طول تاریخ  هر آب و آتشی که قصد خاموش کردن این خاطرات را داشت  تازه شعله را تیز تر کردشعله ها هزار و چهارصد سال توی جانها و ای بسا زیر خاکستر ها زنده ماندند تا امروز شده اند چیزی حدود بیست ملیون شعله که اربعین را چراغانی می کنند

به رغم مدعیانی که منع عشق می کنند به رغم امپراطوری ها و استعمارگرها به رغم برنامه ریزی ها و قدرت خرج کردنها همان تکه گوشت بزرگ غنیمتی جنگ دارد در  شعله های میراث هزار و چهارصد ساله اشک میریزد و شکل عوض می کندمردمی که هزاران جوانشان در جنگ هشت ساله کشته شده بودند و باقی مردم جهان دارند موکب می زنند برای هم. به زودی فرودگاههای تمام کشورهای اروپائی موکبهای استقبال و بدرغه از زائران اربعین می زنند.

به رغم همه شان ایران و عراق دارند قدرت جدیدی می شوند و زخم و زیلی کردن سوریه هم به جایی نخواهد رسید

همه این مدعیان دارند نفس خودشان را به سفاهت می کشانند: و من یرغب عن مله ابراهیم الا من سفه نفسه

خاورمیانه جدید را همان کسی برنده می شود که هزار و چهارصد سال پیش جنگ روز عاشورا را برنده شد.

رفتم اربعین و آنجا عشق همه کاره بود غذاهای خوشمزه می پخت و "هل بهم" " هل بهم" در دهان مردم می گذاشت. و همه را می کشاند و می دواند و با خودش می برد

رفتم اربعین و همه آمده بودند از راستی و چپی حزب ا. و اصلاح طلب، متدین و عرق خور!

گوشهایم چهارتا شد وقتی توی اتوبوس مسافر سر زنده به بغل دستی اش گفت: اصلا عرق نخوردی؟ حتی یکی؟

نه؟


معلم کلاس پنجم توی جلسه معارفه با اولیا، گفت می خواهم همکاری کنید تا با این همه هجمه علیه فرهنگمان مقابله کنیم و حداقل هایی را توی بچه ها جا بیاندازیم اگر به بچه هایتان می گویم نماز بخوانید همکاری کنید.یکی از مادر ها  با اطمینان کسی که منتظر بود بقیه تائیدش کنند گفت: چرا بچه ها رو مجبور می کنید؟ ما دوست نداریم بچه مون نماز بخونه خودمون هم نماز نمی خونیم!

ترسیدم.از هیاهویی که جو کلاس را بلرزاند ترسیدم از زمزمه هایی که در مخالف خوانی با نماز و مذهب بلند شود ترسیدم. ترسیدم از این که خانم معلم خبر نداشته باشد چمن رسیده است به اینجای ایمان مردم و جا بخورد.اما خانم معلم نه ترسید نه از کوره در رفت و نه بحث را واگذار کرد!

خانوم لطفا بحث نکنید.شما بالاخره مسلمونید سنی یا شیعه نماز در حال غرق شدن هم واجبه!

ترسیدم .یک بار دیگر هم از این که محبوب بشود مغضوب

از چه چیزها که نترسیده ام و بعد از ترس فهمیده ام که بیجا بوده  و فهمیده ام که ترس خودش شخصیتی است خودش ضربدر شرایطی که برای آدم پیش می آید رنگ به رنگ می شود طوری که اگر ماده می شد به اندازه ی پتوی نرمینه طرح و رنگ داشت و تنوع ترسیدم به شعائر بی احترامی شود ترسیدم برایم گران تمام بشود ترسیدم بهم توهین بشود ترسیدم نتوانم سر قولم بمانم ترسیدم خون مردم ضایع شود ترسیدم ایمان مردم ضایع شود ترسیدم جانم مفت از دست برود

ترسیدم برای بچه هایم لازمتر باشد

ترسیدم بگویند چرا ویلا ندادید

ترسیدم نامم گم شود

ترسیدم ریا شود

مقوله مفصلی است ترس ، ترس از دوستان شیطان است.


قرآن عزیز که معتقدم برای این که توی خواندنش توفیق پیدا کنیم باید دور دنیا رو بگردیم و دست خط همه دست به قلمهای جهان را بچشیم تا چشمهای صائبی پیدا کنیم  وتا با رازها و کلمات آشنایی مختصری پیدا کنیم و تا بوی هنر های کم مایه تر مشاممان را برای شنیدن عطر مطلق مهیا کند و تا قدر بدانیم و تابا ادبیات مدرن قرآن آشنا بشویم. وتا 

استادی می گفت قرآن را می شود (اگر بشود در دسته ای قرار داد )بالاترین جای ادبیات مدرن گذاشت  و یا پست مدرن البته از آن پست مدرنهایی که دیوارهای مدرن را خراب کرده اند و ازش زده اند بیرون .

قرآن گفته وقتی برای شما مومنان فتحی صورت می گیرد منافقان می گویند کاش با شما بودیم و فوز عظیم می گرفتیم

عینا تنگنای عطش زده سینه ام این روزها که مردم گرسنگی کشیده یمن آرامکو را زده اند همین را می گوید : کاش با شما بودمای یمنی هایی که ما به شما یاری نکردیم اما شما ما را دارید یاری می کنید

ما کمک نکردیم شما و بچه هایتان روزی یک وعده نان خشکیده و آب ولرم سق بزنید اما شما دارید کمک می کنمید که کره روی پلوی ما ایرانی ها ارزانتر از شرایط تحریم تامین شودای مرد ترین مردم ای به کربلا افتاده هایی که ما کربلا شناسها برای علی اصغر هایتان قطره ای اشک هم نریختیم کاش با شما بودیم.

ای دنیا اف بر تو .ای تاریخ این روزها را خوب بنویس با خط خوانا بنویس

بنویس سگ و گربه و سوسک و موش مردم جهان توی این مدت جنگ یمن سیرتر و تامین تر از بچه های یمنی بودند

بنویس در عصر شیشه ای مدرن جلوی چشم کل دنیا این همه آدم گرسنگی کشیدند و جنگیدند 

بنویس بقیه مردم جهان سزاوار زیستن نیستندالا این مرد مردمی که زجر خودشان را و زجرهای استراتژیک ما را تنهایی کشیدند و دم بر نیاوردند

زمین مال شما مستضعف مردم است  .این گردنهای شکسته ما  مردم کوفه است که باید به استقبال شمشیر امام زمان برود

کاش با شما بودیم

خواهر و برادر یمنی سوختم! 

ما و انقلاب ما همه سوختیم! شما بردید!


جنبش ضد سرمایه داری در فرانسه نزدیک یک سال است ادامه دارد.رومن رولان در جان شیفته به طور مفصل  یعنی طی هزار و هشتصد صفحه یک انقلاب ناگزیر را به سمت  صواب مندانه ای هدایت می کند. این کتاب که شرحی بر سی سال از عمر سرکار خانم  جان شیفته می باشد طرز تهیه یک انقلاب را شرح می دهد. خیلی مفصل:‌از مراحل اولیه ی تشکیل نطفه آقای مارک و مراحل ماقبل اولیه ی تشکیل روح و حتی با اشاره به  گذشته بی نهایتی که هر موجود انسانی به واسطه تاریخ و ژنتیک ارث می برد . در این انقلابی گری زن بودن نقطه عطفی است محل زایشی است اصلا انقلاب زنی دارد که خیلی ساده به تصرف دیگران در می آید اما بعد که زندگی شویی به جان "جناب آقای مارک" بر می گردد.اصلا تو گویی زلال زندگی است که به جان انقلاب بر می گردداصلا سودای عشق محرک انقلاب می شود چون جانهایی که توی این رمان  به هم عاشق می شوند به روح و اندیشه و حرکت همدیگر بیشتر دل می بازند تا خط و خال و چشم و ابروی هم!

وقتی این کتاب را سر صف نماز جماعت می خواندم درست در دقایقی که روحم روی آزاد اندیشی و گریز از تحمیق با ایدئولوژی و اساسا گریز از ایدئولوژی تمرکز می کرد زن بغل دستی ام پرسید : خیلی گناه می کنن که این شعار را میدن.و من هم داشتم بی اختیار تکرار می کردم:‌مرگ بر آمریکا مرگ بر انگلیس مرگ بر ضدولایت فقیه!  قیافه سوالی من را که دید .زن خانه داری بود قشنگ سن مادرم.تکرار کرد مرگ بر ولایت فقیه یعنی چه؟ این که می شود مرگ بر اکثریت

توی دلم گفتم اکثریت هم که باشند وما برحق نیستند اما باز توی دلم گفتم برحق نبودن چیزی است و مرگ برشان آرزو کردن آن هم بعد از تکبیرات نماز چیز دیگری

از این گفتم گفت ها زیاد اتفاق افتاد تا من به این سوال رسیدم :که دستور پخت فرانسوی  انقلاب بهتر است یا اسلامی اشکشور همیشه در حال انقلاب فرانسه  معمولا جای آزادیخواهان وهنردوستان و ادبا بوده و حالا که یادم می آید روزهای نوفل لوشاتو با خودم می گویم سرزمین رومن رولان همیشه در حال مرینیت کردن یک انقلاب بوده است.پس باید با دقت درمورد جان شیفته خواند و در مورد کارل مارکس و در مورد انقلابی که ما یکبار کردیم و بعد زیرش باد دادیم.و بعد این روزها که هنوز روی قلبمان فشار ماجرای پر رمز و راز کربلا جریان داردانقلابی که نازان و دلنوازان تاریخ راه انداختند و هنوز هم با تمام شورش و عزا و ماتمش در جریان است و سعی می کند ما را از جوب عادات بگیرد و به خود بیاوردبا جان شیفته که همراه می شوی بارها و بارها به خودت می گویی این قسم انقلابی گری پر ریاضت و با این همه سخت گیری علیه نفسانیات در درون هر جانی باشد  یقینا انبار کاهی است که شعله ای از کربلا لازم دارد تا جهانی را بسوزاند 

باید بخوانم و امیدوار بمانم که یک منتظر انقلابی از اول برای خواندن آفریده شده اگر نا امید نباشی شاید کفش جفت کنی نیروهای حرکت و عمل را هم بتوانی بر عهده بگیری

جوگیر نوشت: بعد از همراهی با جان شیفته کشف کرده ام که خودم و آرزوهایم و بچه ها و همسرم خرده بورژواهای بی غم هستیم

جوگیرتر نوشت: از روی تعریف روسبیگری توی ماجراهای آسیا  و مارک با تمام حفاظتی که از حجاب و شئونات به عمل آورده ام از اتهام روسبیگری در خانه خودم مبرا نیستم! این خیلی باشکوه است که


جان شیفته آوردگاه اندیشه و عمل است این یک عملگرای فطری ای است که اندیشه به او قوت می دهد. آن یک اندیشه ورزی است که کلمات بازیچه هایش هستند و عمل آرزوی دست نیافتنی اش.هر دو راستگو و نترس .هر دو در صمیم جان با دروغ و ترس آشنا

و من بچه مسلمان که به تماشا نشسته ام نمی توانم از افزودن اکسیر ایمان به تقلاهای ارواح در شیشه حبس شده ی این اندیشمندان و عمل ورزان نیکو سرشت خود داری کنم.خود رومن رولان هم نمی توانست! او چندبار حتی نزدیک بود از فرط اشتیاق یک نطفه  از ایمان به مریم باکره مانده از ایمان و ایدئولوژی رمانش تلقیح کند! 

من نشسته ام و چهار چیز در هم پیچنده ی از هم جدا را می بینم که برقراری اعتدال بینشان پیر امتها و تاریخها و تمدنها را در آورده است.که امامها را کشته است  و یا تیغ در گلو و خار در چشم زنده نگاهشان داشته است.

یک: نظم حاکم

دو: آرمانطلبی علی رغم نظم حاکم

سه: ایمان به آرمانهای حقیقی

چهار: محافظت از ایمان توده ها در مقابل بازی بزرگان

این چهارتا در حوزه اجتماعی هستند و اما در حوزه فردی می بینم که:

یک:اندیشه ی صائب در درون  

دو: ایمان استوار به حقیقت آرمان

سه : اراده عمل در بیرون 

چهار: علم به گذشته و اشراف به آینده

باید با هم به اعتدال برسند اما کو اعتدال

آیا من صفات امام را برنمیشمرم؟ آیا دارم به این نتیجه نمی رسم که هر فرد از امت باید امامی باشد و بین این چهار به اعتدال درستی رسیده باشد تا امام امت را بتواند پیدا کند؟

آیا این مساله بغرنج کل تاریخ نیست؟ آیا این همان چیزی نیست که خمینی و امت خمینی چهل سال پیش خود را بر آن می دیدند که  سرانجام محققش کنند؟

چقدر نمی دانم! چقدر نمی توانم! چقدر نمی فهمم! چقدر نمی بینم

باید دانست وگرنه شخص می میرد. خلا تاب نمی آورد. اگر گفتی گنداب ایدئولوژی را دور می زنی زیاد دور نرو که باز پایت را از هر جا برداری درون ایدئولوژی دیگری خواهی گذاشت!


روزی روزگاری دوبازرگان شامی یک منزلی مدینه از تشنگی داشتند تلف میشدند وقتی ملایکه ی رخ پوشیده بهشان آب رساندند یکیشان که از همه نیکو جمال تر بود به سخن در آمد که من غلام حسین بن علی هستم.بازرگان شامی به خاطر عشق ش به داشتن چیزهای ناب. رفت به نزد حسین بن علی و با هزارهزار دینار خواستار غلام او شد. و در شرم و امتناعی که توی چهره حسین دید رنجش شیرین معشوقی از عاشقش را دید اما توی  تفسیرش درماند به قدری که رهگذری کنارش کشید و گفت آن کس که خواهنده ی اویی ابالفضل العباس است برادری که همیشه خودش را غلام برادرش میداند. این نمیدانم چه بود آنقدری بود که مشغولم کرد همانطوری که رمانهای واقعی و در زندگی تنیده مشغولم می کنند. این است آن معرفتی که بعد از یک عمر حسین حسین کردن هنوز هنوز تشنه اش هستیم. تشنه در حد مرگ.جای مطهریها خالی است تا گریبان این رمان با شکوه را از دست نماد پردازیهای بت گنانه از دست تاویلهای مرده و منجمد از دست عزاداریهای جامانده پشت حجابهای ظلمت برهاند. درد داشت که هنوز توی پارک دانشجو برای قاسم حجله بسته بودند هنوز حرفهای نه نه قمری هیچ در هیچ…ای وای دردش فریاد می خواهد. اگر غربت امام به پایان رسیده بود زمین،از امام زمان در حجاب نبود …حالا که،این غربت هست، انقدر که زمین و زمان را می شود چاک داد از شدتش  اینقدر که نامه حسن به حسین که سفارش قاسم را تویش کرده بود هنوز طنین دارد هنوز من الغریب الی الغریب حرفها و نامه ها رد و بدل می شود و ما در حجاب مانده های ظلمات مدرنیسم وسط پارک پاتوق قوم لوط کار بهتری نداریم که یک نامزد نر برای قاسم درست کنیم ‌و سوزم سوز وای از جدایی سر بدهیم واین غم خفه مان

نکند که عجب وضعی پیش آمد برای امام که هر چه در روزگار داشت را نصف روز بیشتر نتوانست جلوی روزگار جولان بدهد با آن همه صبر وتدریجی که در کار میدان فرستادن عناصر وجودی انقلابش داشت. چرا آدم این همه را نخواند و در کلاس پیش دبستانی این شبیه در کردنهای بچه گانه بماند؟ آه  که اگر سواد داشتیم در تاریخ خیلی می خواندیم. سواد که هیچ اگر چشم داشتیم در این رمان عظیم در این کتاب الله قویم می خواندیم که غربت ادامه دارد و آن وقت پای این سفره لقمه ها را درشت تر برمیداشتیم برای ساعت تغذیه نسلهای طفلکی بعدی هم بر میداشتیم. یا حسین جمال خودت را عشق است کاسه ما را تا صدسال دیگر خودت پر شراب کن. ما با غم تو به کجاها که میخواهیم برسیم. ما با غم تو به آن دولت کریمه ای میخواهیم برسیم که سرانجام تو و لبخندت آنجا نشسته اید وه که چه ها می کنید. ما را برسان لقمه برای صد سال دیگر

 


شبی در عراق مهمان برادری از اهالی وادی السلام نجف بودیم ضمن همه جور روی خوش و پذیرایی که از ما کرد وقتی راجع به تظاهرات عراقیها سر حرف را باز کردیم 

آهی از دل برآورد و گفت ما منتظریم اربعین تمام شود و بریزیم توی خیابانهاساکت بشو هم نیستیم

اعتراضتان به چی هست؟

به این که خون ملت ما را آمریکا و ایران دارند می مکند!

تصور بفرمائید صورت کش آمده مای ایرانی را موقع شنیدن این جمله!

تعجب کردیم به زعم ما شلوغ کن ها می بایست ما به ازای شلوغ کن های ایرانی می بودند و اصولا سر و کاری با این جوانمردی بزرگ مردمی در اربعین نمی باید می داشتند! به زعم ما عجمهای خسیس البته! خصوصا وقتی ما ایرانی ها را هم ردیف آمریکا بلای جان خودشان می دانند!

بیشتر که بحث کردیم ساکتمان کرد اگر ادعای کتاب خواندگی داشتیم باید هم ساکت می شدیم

در همیشه تاریخ هر حکومت مقتدر مستقلی که همجوار دولت نوپای زخم و زیلی از زیر جنگ در آمده ای شده است و مثلا به او در پاگرفتن کمک کرده است به ازای آن طرف را قشنگ مکیده است ومثل اناری آب لمبو کرده است در کل تاریخ به قدری این جریان طبیعی بوده که ربطی هم به ایدئولوژی و مذهب نداشته پس من نمی توانستم قسم حضرت عباس بخورم  دولت رسمی جمهوری اسلامی ایران هیچ دست درازی ای به عراق نکرده یا حتی برادران عزیزم که عراق را از دست داعش نجات می دادند به ازایش چیزی از عراق نگرفته باشند! راست است که بین ایران و عراق موش می دوانند اما زمینه اش هم وجود دارد که می دوانند

کاری ندارم

دیدم مطمئن ترش این است که منی که این سالها نمک گیر این مردم شدم و انصافا امسال علی رغم مسائل معیشتی پرو پیمان تر از سالهای قبل .فراوان تر کریمانه تر پذیرایم شدند! حق دوستی و جوانمردی را به شیوه خودشان ادا کنم.پس

آمده ام کارزاری راه بیاندازم و مردم را وابدارم پول حسابی جمع کنند برای ایجاد اشتغال در عراق. برای تاسیس مهمانسراها مثلا

خدائیش جهان به ما نمی خندد که اربعینها خودمان را به سفره و بضاعت و محیط زیست عراق تحمیل می کنیم و از روی ادب و جوانمردی حرکت متقابلی نمی زنیم؟

لذا اندوخته کوچکم را می گذارم وسط و در شبکه های اجتماعی جار خواهم زد:

کمک به ایجاد اشتغال برای جوانان عراقی وظیفه ی زائران اربعین 


قدرتمند بشو و قواعد بازی ای را که در آن وارد می شوی بیاموز تا نه مثل لوسین شوی نه مثل داوید .نه مثل لوسین که او را به مدد ذوق و نبوغش بازی دادند و سوار بال شاعرانگی و زیبایی ظاهری اش کردند و بعد از زور بی چیزی یعنی نداشتن قدرت و بلد نبودن بازی محکم از بلندی پرتابش کردند و خطاهای خودش که دسیسه چینان با نفوذ در آنها او را ناکام میگذاشتند کاری با او کرد که عاقبت در میان خودکشی و خودفروشی مجبور به انتخاب شد.

و نه مثل داوید که با تمام نبوغ علمی و پشتکار و درستکاریش بازی خورد و البته که به نتیجه رساندن حرکتش به حدی با دسیسه های پیچیده همراه شده بود که ذاتا راهی جز تسلیم نداشت. اما از آنجا که داوید  کمتر از لوسین اوج گرفت شرایط خطیر برای او همانا انتخاب بین زندان و قرض و یا از دست دادن حقوق مالکیت کارش بود.

کتاب مطولی بود و بالاخره تمام شد یک ماه شد که این کتاب راا گرفته ام.

کتاب باشکوهی که اگر اسم بااک رویش نبود تمامش نمیکردم.ترجمه افتضاح و نثر گندیده بود.

اما مسلما این کتاب من را وارد دنیای واقعیت اقتصاد اجتماع و علم و فناوری کرده است. چه جان کندنی 

چه آرزوهای برباد رفتنی ای.چه زیادند از این دست و چه طرح می برای برملا کردن بهترین نمونه از آرزوها و جاه طلبی های از دست رفتنی بااک برگزیده بود.

تحلیل گری گفته است که بااک در   مرگ نوعی از بورژوازی نشات گرفته از نظام طبقاتی و سلطنتی را به نمایش کشیده! مرگ آرامی که اختراعات! چیزهایی که هنوز اسم تکنولوژی رویش نمی گذارند! می تواند یک شتابدهنده به آن باشد!

آرزوهای برباد رفته کتابی است که در نیمه اول قرن نوزدهم نوشته شده در بحبوحه ای که کشور فرانسه حتی پس از جنگهای خونین بین طرفداران نظام طبقاتی و طرفداران برابری و برادری  هنوز نمی داند انقلابی باشد یا رومانتیک و لقب پرست! 

انتظار یک شاعر خوش ذوق برای شکفتن کتاب شعرش در دامان متلاطم انقلاب، حواله می شود به فرصتی که بازی مقدر کند. جنبش آزادی برادری و برابری ، خیزشی که هم عین آب لازمه ورود به دنیای مدرن است و هم توسط خود آرمانطلب ها ریشخند می شود، بیشتر از امتیازات دوک و کنت و بارون و مارکی  برای خودش امتیاز می خواهد و طبقه درست می کند! این است که بعید نیست حتی بااک هم نظام سنتی طبقاتی را به این نوع از آزادیخواهی ترجیح بدهد!

 در رمان او ورودیه داستان ، رمان نویس با قلمی به ظرافت مو چهره خرسها و میمونهای چاپخانه زهوار در رفته سشار را ترسیم می کند. پسر تحصیلکرده از پاریس بر می گردد و اجازه می دهد پدرش چاپخانه را به قیمت خانه خراب کنی با او معامله کند. پسر که با خود عهد کرده هرگز رومه ای چاپ نکند و نه طرفدار آزادیخواهی باشد و نه سلطنت تنها از روی نجابت ذاتی و نوعی شاعرانگی اجحاف پدر خسیس و کفتارصفت خود را تحمل می کند.بعدها وقتی داوید این پسر ساده و خوش فکر با آرزوهایش وارد اعماق ماجراهای داستان می شود خواننده چاره ای ندارد جز این که با تمام قلبش موفقیت او را در اختراعی که به سبب آن قیمت کاغذ نصف خواهد شد آرزو کندو پدر داوید هم هر چه بیشتر به این آرزو بخل می ورزد و نسبت به آن خیانت می کند و زن و بچه داوید در این راه خیلی خون دل می خورند! اما اگر آرزوی بر باد رفته تنها آرزوی مخترع و دانشمندی در صنعتی شدن ابتکارش بود که ما نمونه هایی از آن را شخصا در زندگی های خودمان دیده ایم! کار اگر به دست طرح رمان بااک باید قالب گرفته شود اتفاقات گرانقدر تری هم تصویر می شود عشق و سودایی کودکانه بین برادر زن داوید و یک زن از طبقات بالا به رسوایی زودهنگامی می انجامد و آنها را وادار به مهاجرت از شهرستانشان به پاریس می کند .آرزویی که در اینجای کتاب جولان می گیرد این است که لوسین کتاب شعر و کتاب رمانش را با موفقیت چاپ کند و دم به دم شعر و رمان جدید به وسیله ذوق و نبوغش و حمایتهای زن بورژوایی که مشوق اوست به جهان شعر و ادب فرانسه تقدیم کند!

اما همان بدو ورود به پاریس جامعه اشرافی و نجبای پاریسی که در خویشاوندی با حامی لوسین هستند او را به سردی و تندی می رانند! حامی لوسین هم او را در پاریس خیلی دهاتی و بی کلاس می بیند و دست از عشق اولیه اش بر میدارد. جالب این که نویسنده سرد شدن همزمان این عشق را در نهاد عاشق و معشوق شهرستانی به خاطر جلوه های پاریس و مرد و زن پاریسی به هنرمندی تصویر می کند. اما این شروع بر باد رفتن آرزوی ادبی لوسین نیست. 

لوسین با برخوردن تصادفی در میان رومه نویسان خیلی سریع صاحب همه چیز می شود. در اوراقی که افشاگرانه بازیهای رومه ها با تمام حقایق وقایع آبروی افراد و البته بازی با ادبیات و هنرهای دراماتیک را بر ملا می کند میخکوب می شویم. لوسین را این بازیها به اوج می رسانند روزی از او می خواهند بر کتابی که نویسنده دست راستی نوشته بتازد و گاهی کتاب را در نقدی شیوا بنوازد گاهی باعث خانه خراب شدن ناشری بشود و گاهی باعث نامی شدن نامی و نوشته های خودش هم چاپ خواهند شد و خواهند فروخت به شرطی آدم آنها باشد

این که چیزی نیست رقاصی از روی سن نمایش عاشق لوسین شده است . رقاص که خودش نشانده ی تاجری است تمام دارایی ای را که تاجر به پایش ریخته به پای لوسین می ریزد و لوسین شهرستانی شریف در برابر شومی و رسوایی این چنین زندگی سر خم می کند!

آرزوهای لوسین به این ترتیب شروع می کند به بر باد رفتن حالا نویسنده حق دارد سلطنت طلب باشد چون جوان شهرستان آزادیخواه دیروزی در به در می زند تا یک "دو " اول نام فامیلش با اجازه شاه بیاورد و بتواند بر بخورد از همه سیم تنان و سیم توی جیبهایش سر ریز بشود!

ولی در عمل جز خانه خراب کردن و به زندان انداختن خانواده حقیقی اش یعنی شوهر خواهر با مرامش، نتیجه ای از آرزومندی نمی گیرد!

این کتاب خوش طرح و خوش پرداخت به آنجایی رسیده است که بگوییم زیباست!

اما وای از ترجمه بد و غلط ویرایش نشده و پر گرهی که گیر من آمده بود!


رفتم به خانه مادرمخانه بچگیها.

همه جا شعر باریده بود. توی خانه اش، روی بالشش و لحاف جهیزیه اش خوابیدم و خودم را در آغوشش احساس کردم. بود همان دور و برها بود. و داشت از دیدن نوه های قشنگش کیف می کرد و از شعر خواندن دختر کوچولوی برادر بزرگم دلش ضعف می رفت: تپلو ام تپلوصورتم مثل هلو

همان دور و برها می پلکید مواظب بود سیمانهای بنایی برادر کوچکترم خوب آب بخورند، و برای موفقیت فیلم برادر وسطی نذر می کرد. و قد و بالای نوه اولش را سیل می کرد .که وقتی داشت از پیش ما می رفت این تنها نوه اش سه سال بیشتر نداشت! مادرم همه جا بود همه جا زیارتگاه او بود و دور همی شادمان به دعای او شور گرفته بود. مادرم بود وقتی ساعت ده شب به خانه برادر وسطی زنگ می زدیم و بچه هایش گریه می کردند و او هنوز به خانه برنگشته بود.آن وقت دل مادرم شور تنهایی مادر بچه ها را می زد و باز هم نذر می کرد که فیلمش بگیرد و کارش کم بشود و بیشتر به خانمش یاری بدهد

مادرم هست انگشت که روی سنگ قبرش می کشی احساسش می کنی همان طور که او توی هر  شادی و شوریدگی احساسمان می کند. 

با این تریپ جدید مادر - دختری هم خیلی صفا می شود کرد! اصلا احساس می کنم مادرم آن طرف دارد شعر می گوید از بس شعر تر می انگیزد بودن در هوای او!

سر قبر او کلاه بافتنی برادر کوچکتر را از سرش برداشتم و موهایش را پریشان کردم و به مادرش گفتم حالا که تو رفته ای آن طرف برای خودت دیوان شعر بیرون می دهی سفارش این بچهکت را هم بکن که می خواهد دانشمند بشود!

رفتم خانه بچگیهایم. اینبار  به جای ساختن سازه های گلی ، با برادر کوچکترم پایه های تمدنی  جهانی  را ریختیم که پول در آن ---دیگر بود و اقتصاد دیگر بود آن وقت بیشتر از آنکه حالیم شود بانک دشمن بشریت بوده و روزولت بزرگترین خدمتش به آمریکا کشتن موقتی بانک بوده و مهار کردن قدرت فدرال رزرو بوده .بیشتر از آنکه در گل مالی کردن کریپتو کارنسی و عمل آوردن ملات پول-طلا با این برادر ، عرق بریزیم .بیشتر از آنکه حالیم شود در طرحی برای فردا باید پول را بنشانیم سر جایش.بیشتر از این که حالیم شود که نظام زکات عجب چیز با شکوه و الهام بخشی است بیشتر از همه این چیزها که عین شعرهای مادرم مستی آور بود 

حالیم شد که رنگ چشمهای برادر کوچکتر عسلی است! فکر کن! بیست و نه سال است این برادر را دارم و تا الان نفهمیده بودم!


رمان بسیار پرچاذبه -زیبا -رمانتیک و آموزنده!  و البته  تا حد سریالهای ایرانی هپی اند و به نحوی شدیدا کمدیک! تلخ و خوشمزه.من بودم  صد صفحه آخرش را نمی نوشتم!

بخوانید اگر می خواهید شوهرهای خودتان را برای خودتان نگه بدارید و اگر می خواهید شوهرهای مردم را برای خودتان نگه بدارید و اگر می خواهید زنهایتان را برای خودتان نگه بدارید و اگر می خواهید زنهای مردم را برای خودتان نگه بدارید و اگر می خواهید درباره اجتماعی که توی آن حجاب نیست و شراب هست چیزهای بیشتری بدانید و اگر می خواهید قرن نوزدهم را در فرانسه بهتر بشناسید و اگر می خواهید بدانید که چرک و گوهرهای قدیمی کجا هستند

بااک چندی در مورد هنر آفرینی "والری" سخن می گوید. کسی که با حرکات و شیوه های دلفریب و سخنان غماز و خنجری که توی مو می گذارد و غنچه ای که توی چاک سینه  در یک مجلس دل و دین و اساس و بنیاد زندگی چهار نفر را بر هم می زند و طوری که ندانند هر چهار نفر را پنهان از همدیگر می کند و در بحبوحه این چالاکی فلسفه اش را جار می زند: زن پاکدامن سر می برد و زن هرزه مو می تراشد!

همان طور که دلیله  در خوابگاه موی شمشون را تراشید و به پایش افتاد .اما آن دوشیزه شجاع .سر از تن هم خواب خود جدا کرد!

و این طوری ها می شود که آدم ها کم کم به فکر تاسیس دانشکده علوم و فنون دلبری می افتند تا بتوانند زنها را جهت نگهداری از شوهرهایشان آموزش لوندی بدهند و زخمهای طاعونی را که خصوصا در عصر رمانتیکها شیره اجتماع بورژوای فرانسوی را می مکید مرهم بنهند! پیش از این از امیل زولا منتقد بااک خوانده بودم : نانا 

اگر یکی دوتا رمان در این حیطه خوانده بودم به خودم اجازه قضاوت نمی دادم اما الان با خواندن حداقل صد تا رمان که همه جریانات عشقیش کم و بیش حاکی از روابطی است که در آن مردهای زندار معشوقهایی دارند که تمام توان مالی و هوشی و ی شان را به کار می گیرند که معشوقشان را بنشانند سر جای خودش و تنها برای خودشان نگهش دارند و از آن طرف هم زنهای جوان خوشگلی که به ازدواج با کسی  جای پدر یا پدربزرگشان تن می دهند و فاسقهایی برای خودشان دارند که علنی حق خودشان می دانند این را 

به من ثابت شد اسلام با پیش کشیدن ازدواج موفت و تعدد زوجات تنها در صدد این برآمده است که واقعیت موجود را به انقیاد حقیقت لم یزل در بیاورد و نه برعکس یعنی این که تعدد زن هست و کاریش نمی شود کرد همیشه و در همه جوامع بوده و خواهد بود فقط مهار و چهارچوب تبعیت پذیر بر آن وضع کرده است اسلام و اگر از زن خواسته توی هر بستر عوض کردن حداقل سه ماه صبر کند کاریست که می دانسته زن می تواند و الا نمی خواست ازش!


شب که جدی شد .سرد به اندازه ای که جا داشت! ساکت و خواب گرفته تا حدی که ممکن بود و تاریک طوری که همه بارهای اضافه روز را خالی می کردی یک گوشه ای.تو ماندی و رها و دردی که تازه توی عمق شب کاملتر احساسش می کردی!درد گردی که هاله اش همه چیز را گرفته بوداگر هزارها میلیاردی که آتش گرفت،اگر جانهایی که از دست رفت اگر ترس سیاهی که سایه انداخت فراموش بشود بالاخره اما از دست رفتن ایمان مردم دردش آنقدر زیاد هست که چشمهای پابماهچشمهایی که افق را می پاید برای سواری در راه اشک زایمان کنند مدام


بچه ها دعا کنین ما خیییلی پیشرفت نکنیم.دعا کنین سند چشم انداز بیست ساله محقق نشه .نه تا چهارده صفر چهار که تا چهارده بیست و چهارده چهل هم محقق نشه

برای این که به استناد تاریخ هر کشوری قدرت گرفته شده و خری شده برای خودش به طور طبیعی به همسایه های ضعیفش ظلم کرده! اگر خرش خیلی قوی بوده که کلا به سراسر گیتی ستم کرده.

اولش فکر می کردم خب آمریکا و انگلیس و فرانسه و استعمارگرهای کهنه و نوی جهان، خدا و پیغمبر و جهان آخرت سرشون نمیشده که این طور کرده اند:

که از شرق تا غرب عالم را یا رسما چپاول کرده اند یا یواشکی

اما بعد با خواندن دیوید فرامکین احساس کردم هر کشوری دستش برسد و  چپاول نکند تنها راه را برای چپاول دیگرانی که دستهایشان دراز شده است بازتر گذاشته است و با این حساب، حساب ما هم با ملتهایی که از ما ضعیفترند و با ما بیعت کرده اند اصلا پاک نیست! شاهدش این کنسولگری های خاکستر شده ایران در عراق!

اما بعد وااای از شر آنچه ظالمان در زمین می کنند

فرامکین برو و بیاهایی را که لاشخور وار روی سر امپراطوری عثمانی شکل گرفته با جزئیات ریز برملا کرده و گاه به گاه طوری ریشخند کرده فلان دیپلمات مذاکره کننده را که انگار از منافع ملی شخص فرامکین چیزی کسر شده وقتی فلان ابرقدرت لاشخور نتوانسته لقمه چرب تری از جنازه خاورمیانه پاره کند!

وااای که ظالمین، همین پیشرفت کرده ها، کشورهای جهان اول، در عین حال که مدیون علم و نظم و این چیزها هستند چقدر بیشتر و پیشتر از آن مدیون لاشخوریت شان جنگ افروزیشان و خونهای بیگناهی که پایمال کردند هستند!  و اساسا اگر آن چپاولها نبود راه بر ترقیهای بعدی برشان بسته می شد. غرب روحش را به شیطان فروخته است و شیطان بهترین کالایی که در ازای روح می توانسته به وی بخشیده: پیشرفت در این جهان!

اما از همه گزنده تر عبرتی که از این تاریخ خوانی گرفته می شود این است که پشت همه کشتارهای ظاهرا ایدئولوژیک، ظاهرا نژادپرستانه و ظاهرا مربوط به عقاید هم همان جریان سرطانی منافع خوابیده است.

در جنگ جهانی اول به قدری نگران رفاقت صهیونیسم با آلمانی ها بودند که از ترس آنها به صهیونیستها وعده های مکرر درباره فلسطین می دادند و خود آلمان هرازگاهی مدافع یهودیان بود.تنها بیست سال بعد آلمان متهم شد به سوزاندن شش ملیون یهودی 

آنهم به علت نژادپرستی سوال اینجاست اگر واقعا این اتفاق افتاده باشد پیشینه بیست سال برایش خیلی کمتر از آنی است که انگ نژاد پرستی را خوب بپذیرد!

نتیجه کلی این که همه اش بازی است توپ بازی بین آدمهایی که خود را فرابشری می دانند و توی مذاکرات نقش خدا را برای جوامع بازی می کنند

بیچاره ملتهای ضعیف

و بیچاره تر ملتهای قوی!


یه همکار داشتیم خیلی حضورش احساس می شدهمیشه توی آبدارخونه یه قابلمه روی بار داشت و بقیه رو مهمون می کرد شده با دو تا سیب زمینی آب پز.نزدیک شب یلدا تخمه و آجیل می فروخت .سیب زمینی و پیاز می فروخت.حضورش فعال بود

با حضور فعالش سر از کاری که عرف زیاد خوشش نمیاد در آورده بود! رفته بود و زن دوم گرفته بود.اما هر چی در می آورد یا خرج زن اول می کرد یا خرج زن دوم یا باجناغ یا برادر زن یا بچه باجناغ . خودشم که بچه دار نشده بود!  با تمام زحمتهایی که می کشید نه خونه داشت نه ماشین .اصلا هیچی از خودش نداشت جز مهربونی!

فامیلیش ساعدی بود اما وقتی یکی از همکارها با اون تشابه اسمی پیدا کرد فامیلیش رو هم واگذار کرد و به پسوند بسنده کرد! "مهربان"

آقای مهربان پای همه زندگیش امضای خودش رو گذاشت.همه رو نمک گیر کرد و یه روز که وارد اداره شدیم دیدیم در و دیوار پر از آقای مهربانه. اون وقت بود که خبر رسید مهربان مرده.ئه این که همین دیروز داشت نظافت می کرد و چای می داد و برای تخمه بازاریابی می کرد!

همین دیروز برای اون آقای کارتن خوابی که  به فرزندی قبولش کرده بود غذا می برد! 

کاش پیداش می کردیم اون پسرخونده ی کارتن خواب رونفری یک روز هم که مهمونش کنیم براش یک سال غذا میشه!


دلم خیلی می خواد خونه رو عوض کنیم و بریم یه خونه ای که دیده ام بگیریمقیمت دوتاش تقریبا برابرهاما افسوس 

یادم نمیاد توی دنیا از چیزای صرفا مادی چیزی رو این همه دلم خواسته باشهاصلا یادم نمیاد از چیزای صرفا مادی چیزی نصف این همه آرزو در من انگیخته باشه

ولی یه چیز صرفا مادی هست (صرفا مادی یعنی جنبه معنوی یا نداره یا کمه جنبه معنویش) که خیلی دلم می خواد و به دست آوردنش هم اصلا سخت نیست اما آقامون همراهی نمی کنه و اشکمو در میاره

این آرزو را نوشتم تا توی آب بندازم بلکی برآورده بشه.طبق یه سنت قدیمی

و آبی روون تر و در عین حال خصوصی تر از اینجا گیر نیاوردم

برای انگیزه ها و آرزوهای من کسی انگیزه داره دعا کنه؟

کاش آقامون بیاد و ببینه 


صبح شد . دوباره رو به قبله ، پشت به قبله : وضو گرفته ،دست و رو نشسته ، دست و رو شسته، آرایش کرده، دور هم نشستیم. سازمان را روشن کردیم و اندکی برای آلودگی هوا، قدری جهت آبگرفتگی آبادان و تا حدودی برای مناطق سیل زده جنوب و زله زده غرب، متاسف شدیم. و به این حقیقت معترف شدیم که این مردم بیچاره خیری از بودن با ما نبرده اند. اولش به جنگ و ویرانی و محرومیت.آن هم با این همه ثروتی که از این خطه جابجا می کنند و بعدش هم حالا این شرایط ده سال اخیر از ریز گرد و آّب گرفتگی تا سیل اساسی .الهی .آه

و به خودمان گفتیم ما هیچ درباره اینها نمی دانیم و افسوس خوردنمان هم باد هواست و تا جای آنها نباشیم زجرشان را اندکی احساس نمی کنیم و بعد زبان گشودیم به گله از مسئولان کم حیایی که این همه وقت از مصاحبه کردن و برنامه درست کردن برای شبکه خبر دست برنداشته اند از رئیس هلال احمری که توی جاده بلژیک گرفته اندش و از خیلی چیزهای دیگر

نگاهم به خودم افتاد که رویای شیرین خانه سه خوابه توی سرم افتاده و دیدم به من بگویند از وامی که میگیری بیا خرج زله زده و سیل زده بکن اصلا بی برو برگرد جوابم منفی است: حاشا که این تاسفها قرار باشد روی چیزی که این روزها این همه به تقلایم انداخته اثر بگذارد! و نتیجه می شود این که مجبوری بابت بودنت و سیستمهای سازمان را روشن کردنت و رو یا حالا پشت به قبله نشستنت و خیلی چیزهای دیگر از صندوق همه عواطف بشری اندوه وام بگیری و قسط نچ نچ متاسفانه ات را که پرداختی نیم نگاهی به طاق آسمان بیاندازی و بگویی از این انقلاب و نهضت که چیزی بر نیامد زمان آن یکی نهضت اصل کاری چه خواهد شد؟

و طبق تعالیم به این فکر کنی که آن روز اگر باشی چه کاره ای این طرفی یا آن طرفیگوش به حرف بده و ولایتی یا طاغی و باغی یا .

و به این فکر  کنی که مطیع بودن در آن روز نیاز به چی دارد و بعد دلهره بیافتد به جانت که اگر آقا خواست بکشد نکند کاتولیک تر از پاپ بشوی یا اخلاق مانعت بشود! یا اگر حین برقراری حکومتش ظاهرا ظلمی روا شد و عده ای  قومی ملتی .تار و مار شدند و بناهایی و تمدنی و دنیایی ویران شد.آن وقت ماندن با آقا سخت شد و پیچیده شد و تناقض در تناقض گره بر افکارت انداخت .جز این که انکار کنی که این آقا واقعی نیست یا اصلا آقای واقعی ای وجود ندارد و یا از آن بدتر آقای واقعی به درد نمی خورد و یا از آن بدتر ارباب عالم را هم باید ازش سرپیچید و به سرنوشت فرعون مبتلا شد

آری چنین است هر کس نتواند پیچیدگیهای زمان ظهور را تصور کند هیچ از تاریخ  ایمان و آرمانگرایی و انقلابی گری و کلا تاریخ دل و دلدادگی بشر نمی داند!

یا ایها المزمل قم الیل الا قلیلا  نصفه اوانقص منه قلیلا او زد علیه و رتل القرآن ترتیلا.انا سنلقی علیک قولا ثقیلا

علم ان لن تحصوه فتاب علیکم فاقرئو ما تیسر من القرآن


شش سال است که من باور نمی کردم کسی مامانش را و مام وطنش را ول کند و برود آخر زمین . ولی دیشب باور کردم! فکر کن تمام ته و توی جیبم را ریخته ام توی حسابی که بعد از نه ماه که هر ماه سه تومن بریزم توی این حساب بتوانم با بهره چهار درصد وام بگیرم. که بعد از دو سه سال به جای سی تومن! چهل تومن پس بدهم!

یارو آمده از خارج از آخر زمین از فن لاند! سه سال اول که رومه پخش می کرده تازه حالا یکی دو سال است دارد همان کاری را می کند که اینجا قبل از رفتن می کرد: برنامه نویسی و الان بهش پیشنهاد می کنند بیا دویست و پنجاه هزار یورو وام بگیر با بهره شش دهم درصد که بعد از سی سال که همه را پس دادی سیصد هزار یورو پس می دهی و دارد فکرهایش را می کند! که با این وام برود خانه بخرد!

لحظاتی تمام شش سال تاسفی که خورده بودم را  از این که رفته است و همه دل بستگی ها را رها کرده وا خوردم! از سیستم ربوی بی مقدار اهانت دیده این زمین این ملک این مملکت این کشور بزرگ که سنگ روی سنگش بند نمی شود، خونم به جوش آمد!

راه حل من البته این نیست که ولش کنیم.باید بمانیم باهاش مبارزه کنیم چون . این . مملکت ماست! باهاش مبارزه باید بکنیم. این را همینجا سالگرد نه دی می گویم! وگرنه ما یا بچه های ما هم به سختی و التماس راهشان را به پناهندگی به آخر زمین کج می کنند! مملکتی که همیشه ی زمستانش شب است و همیشه تابستانش روز مملکتی که به زور به اندازه استان اصفهان جمعیت داردمملکتی که .برای زندگی کردن در آن باید هویتت را هزینه کنی!

نه رفتن به آخر زمین  راه حل من نیست!

باهات مبارزه می کنم ایران!


گرهی افتاده است در کارم در کاری که با یهودای اسخریوطی همکاری داشتم تویش در پروژه ی حائل گذاری یا حائل برداری میان انسان و دلش در پروژه ی دل. باز آخر توی کوچه بازار اورشلیم همزمانی کرده بودم با عیسای ناصری با اراذل پیغمبر گریز و استعمارگران رومی بت پرست.

همانها که در جاده ی نائین که بتشان را به معبد می بردند برخورد کردند با زنده کردن مرده ای توسط مسیح . هنگام که مرده از روی اماری برخواست بت از بالا به پائین در افتاد!

باید فاطمه را قانع می کردم که رسد آدمی به جایی که هر چی خدا سعی می کند او را ببیند و ببینانند چشم به کوری و دل به گره می اندازد! 

باید فاطمه را قانع می کردم که عیسای دوست داشتنی که می شد برایش گریست و به خاطرش به پا خواست بر صلیب می رفت و مردم جز کمی گریه کاری ازشان بر نمی آمد. چون دلها چنان اسیر تمسک به مرامهای سفت و سخت شده و در سیمان تپیده ی "کهانت"  شده بود که رومی ها را بر او رقت می آمد اما اینان را نه!

عیسا چه زیبا  تمثالی از رحمت ناب بود! نسیمی بود و زلف بر باد داده ای بود و رهروی بودهرگز در جایی ساکن نبود.راه می رفت و راه می برد.برای سنگسار کردن گناهکاری روی زمین خط می کشید و یا علی سنگسار! کسی که گناه نکرده است بیاید در این آینه بنگرد و اولین سنگ را بیاندازد! و این طور همه را به هم وامی گذاشت!

اینها به کنار چیزی که آدم را دچار وحشت می کند نه مرده های کفن پوشی که زنده شدند و نه شلاقهای خون زده ای که بر تن عیسا و شبیه عیسا فرود آوردند که این اجتناب اسخریوطی از خوردن ماهی سفره ی ایمان است! این اتفاقی است که برای همه ممکن است پبش بیاید!

مخصوصا اگر  بودن به چیزی بیش از لبخند زدن و نشستن و تسبیح به دست گرفتن نیاز داشته باشد. مخصوصا اگر حین بودنت مجبور باشی تند تند کار کنی از این رشته علمی به آن نمایشگاه عملی از این بازاریابی به آن تولیدی از این تربیت فرزند به آن حفظ سوره مدام در تلاطم و رفت و آمد باشی .بودنت کار پیچیده ای می شود و با ایمان بودن خصوصا وقتی هوا سرد است و سوز آور و بادها مخالفند! کوه می خواهد و طاقت انبوه

و این چیزی است که باید بیاندیشیم : چه می شود که خدا این  و آن را به برخی می دهد و به بسیاری نه!


انقلاب دوباره است این. و امری صعب و مستعصب می باید باشد. نمونه اش بلاهایی که سر تشییع کنندگان آمده! 

از اصفهان راه افتادند بیایند برای تشییع هشتاد کیلومتری تهران در اوج سرما ماشین خاموش کرد. با بدبختی درآمد یک ماهشان را هزینه کردند و همین طور دو روز و نصفی از تعطیلی نداشته شان را تا فقط خودشان را به اندکی از سیاهی های تشییع گره بزنند!

یا توی پله های مترو که داشتند خفه میشدند

یا این پادرد بی سابقه که خودم منتش را هم دارم  و به جانم افتاده

به گمانم امر سیدالشهدای معاصر صعب و مستعصب باشد.اما ما می خواهیم باشیم پس

آقا لطفا یه نفر بیاد ما رو یه نظم تشکیلاتی بده که هدر نریم!

خصوصا که شنیدیم "آسان نمود اول" داره هر شروعی ولی بعدشم "افتاد مشکلها" داره 

خدائی ضایعه که افتاد مشکلهاش بخواد پامونو بشه! نه که دیروز می گن هفت ملیون اومده بودن تشییع! در نتیجه کم آوردن ، یه دفعه ای رتبه آدم رو هفت رقمی می کنه!

خلاصه

اصن خوبه برم دیوار آگهی فوری بدم!

خانمی دم دمی مزاج هستم . فعلا با ذخایر انقلابی شدگی بالا. جهت هدر نرفتن ذخایر به تشکیلات احتیاج دارم.


بهش میگم ای دل بدبخت من آخه چتههمه رمبیدگیت از دو سه روز دیرتر دانستن ماجراست؟ میگه نه ای شعور کور من آخه این درد چهار بعدی رو باید با تمام زجرش بچشی تا بفهمی اینجا بیشتر از یکی دو تا قطعه با هم جور نیست. لعنت خدا بر قوم ظالمین. چرا باید این توی کاسه ما گذاشته میشد؟

می فرمایید امتحان است؟ هست اما فقط امتحان نیست. مجازات هم هست. مجازات چه؟ خودم را آخر از همه خواهمم بخشید حالا که کل دنیای من بهم می ریزد. دیگر هیچ نمی دانم و به دامن هیچ کس پناهنده نمیتوانم شد. همه را خون میبینم.و خودم را . من از امروز خون هستم!


عین آدمهای دگم افتادیم به جان همه کسانی که می گفتند موشک بوده پدافند خودی بوده.حتی افتادیم به قضاوت کردن کسانی که می گفتند

حالا از شرم نمی دانیم توی کدام دریا خودمان را غرق کنیم. خوب شد حقیقت بر ملا شد. تا حساب دستمان بیاید که مدرنیسم یعنی چه

اولش می گفتیم خیلی چیز خوبی است همه تجهیزات دفاعی را داشتن! حالا می بینیم چه خطرناک است. همه را حواله می دهیم به خطای انسانی و این چیزی نیست که هرگز از دامن هیچ کداممان دور باشد. خطای انسانی را می گویم کشته های کرمان هم  خطای انسانی بود .نه؟.

این که دستمان به خون خودمان آلوده شد آیا دلیلی بر این نیست که خون قاسم را هم خودمان ریخته ایم؟

آیا این خون قاسم نیست که این طور فاش دامنمان را می گیرد؟

ای کاش مادرم مرا نزائیده بود

ای کاش توی موشک باران صدام سقط شده بودم

ای کاش فرصتی بود تا بیابانگردی می کردم تا دم مرگ

تمدن بر ما حرام باد

بر ما نوشته باد تیه در زمین

.بچه ها می گویند: ایشالا بچه هاشون جلوی چشماشون تیکه تیکه شن!

بدنم شل شده .شرم دارد خفه می کند

که گنده بازی در آوردیم هان؟

قاسم از جنس ما نبود! از جنس دنیای مدرن نبود! ما خودمان او را شهید کردیم و به خونخواهی اش آهن قراضه هایی را به خرج ملت شریف شخم زدیم و از ترس این که همه این مذاکرات زیر جلکی غلط باشد خودمان خودمان را زدیم.


سلحشوری و شور و شر از همان ساعات اولیه انتشار خبر شهادت مردی در تاریکی به تک تک صاحبان قلب و شعور تسری پیدا کرد

مردی که در تاریکی توی روشنایی خیره کننده آتش خود سوخت همان ساعات پیامی به طور خصوصی به قلب هر کسی که قلبی داشت مخابره کرده بودهر کسی می گفت : او منم! من اویم!

روشنایی پیشانی ها را تابنده کرده بود اما نمی دانم چه شد که پیشانی های درخشان را گلی دود آلود گرفت!

ماجرا به گل گرفتگی سر ها و دلها ختم شد! ماجرا به جدالی غمبار بین طالبان زندگی و شاهدان مرگ کشیده شد. حادثه ای سیاه سوزاننده و در هم کوبنده!

عموم ملت گفتند

کاری نداریم کی آمد و کی رفتکی گفت و کی به فکر افتاد و کی

حاصل هر چه گفتند و شنیدیم و خوانده ایم چه شد

معمای اصلی این است که این چیست  .و توی روزی ما فلک زده ها چرا وول می خورد؟ 

چرااااااااااااااااااااااااااااااچراااااااااااااااااااااااااچرااااااااااااااااااااااااااا


درست و حسابی به گل در غلتیدیم یک گل مالی تمام عیار این وظیفه را نخبه های قطعه قطعه شده هواپیما به عهده گرفتند

در آستانه آنچه دارد روی می دهد یک پیام این طور در دود -گل تپیدن قلب و شعور ماها که تمام توان علمی ابهانه مان را برای توجیه نه موشک نبود هواپیما بود گذاشته بودیم وحدت بود ما با همه کسانی که بحث می کنند به جای حضرت آقا می گویند ای به جای دفاع مقدس می گویند جنگ هشت ساله به جای مدافعان حرم می گویند مدافعان بشار به علامت دستهای سید حسن می گویند موشک عمودی توی هواپیمای افقی

ما با همه اینها نه دشمنیم و نه وظیفه داریم از این توجیه تریبونیهای جمهوری اسلامی تحویلشان بدهیم نه وظیفه داریم عقیدتی ی بشویم برایشان نه احتیاجی هست از دستشان حرص بخوریم

ما با همه اینها یکی هستیم

از دستشان نباید حرص بخوریم

مهم این است که ما هواپیمای افغانی را به چوب خدا ردیم


پمپئو فرموده قاآنی را هم می زنیم!

ظاهرا عین الاسد به پشمشان هم نبوده! نهایتا قولنجشان را گرفته باشد!

اینجاست که انسان این طور می فهمد که ایران خانم را مخیر کرده اند میان مصاف جدی و یا لحاف مذاکره!

به هر حال خون توی کار هست! 

با ماست که شرف و عزت را انتخاب کنیم یا ذلت و لذت را!!!( لذت کجا بود.توی لحافی که آرمانهای نازنین ما با این نره غولها جمع شوند؟)

-----------------------------

بعد نوشت: دیشب یکی از دانشجوهای افغانستانی برای انتخاب واحدش زنگ زده بود به همسرم. می گفت ادلب دعوتم به عروسی ! برای انتخاب واحد نیستمچه راهکاری داره؟

عروسی ایشالا چقدر طول میکشه؟

گفته اند دو هفته ایشالا

باید به امورشاهد و ایثارگر وصیت کنی واحدها رو برات بگیرن!

----------------------------

بچه ها ما همه دعوتیم به عروسی! دیدی قاسم رو زدند توی ادلب عروسی گرفتند!


ما مردم یک روز صبح بیدار شدیم دیدیم همانهایی که تا دیروز چشممان به دستشان بودکه باهاشان نرمش می کردیم قهرمانانه و غیر قهرمانانهکه به روزی افتاده بودیم که چشممان به دهنشان بودفاش رسمی گستاخ مرد بیابانگرد مجاهدی را زده اند که چهار دهه است ما خوابیم و او به جای ما بیدار استاصلا یک جورهایی از خودمان داشت بدمان می آمد وقتی زدیم بیرون . زدیم به تشییعش که خودمان را اولا تبرئه کنیم و ثانیا اگر مرد باشیم جامعه را به کنش متقابلی وادار کنیمحالا شب بیست و دوی بهمن فریاد می زنیمااکبر سلیمانی رهبر


ماندگی از درماندگی بهتر است و درماندگی از لای در ماندگی

عقب ماندن و ابزار کار کم بازده داشتن و توی گل و کود کاشت و داشت ماندن و کم بهره از دانش روز ماندن بهتر است از افتادن به حال و روز در حال توسعه ای که هم رکود دارد چون کاسبی هایش واقعی نیست هم تورم چون نونش را توی خون ربا تریت کرده و به خورد بچه هایش داده 

و در حال توسعه توی برهوت بی مانع و حالا شاید بی راهنما بودن بهتر از وضعیت فعلی ماست درحال توسعه توی زندان در حال تنگ تر شدن! یعنی رکود و تورم و تحریم با هم!

ناخودآگاه جامعه لای در مانده پر از درد است. 

دیشب پسرم سطل آشغال را وسط آشپزخانه خالی کرد در اعتراض به این که چند ثانیه دیر تر از آنی که می خواسته لقمه برایش گرفته امهیچ مذاکره ای هم توی کتش نرفت دیدم زیادی شلوغ کرده گفتم یک تحکمی از خودم نشان داده باشمآخ که چه دردی داشت این تحکم ناگهانی ام!

گذاشتمش توی اتاق و سریع برای این که فرصت نکند بیرون بیاید در را بستم .با تمام زورم چند دقیقه در را نگه داشتم که بالاخره بچه از میان گریه این کلمات را به زبان آورد.انگوشتم انگوشتم

در را باز کردم و دیدم  و من و تحکمم و در .انگشت ظریف بچه را لای در گذاشته ایم!

انگشتش تو رفته بودچه دردی کشید بچه بیچاره چنان از درد ریز ریز و عمیق هق هق کرد که از حال رفت!

حالا ناخودآگاه من پر از درد است. ناخودآگاه رستمی که سهرابش را لای در گذاشته است. ناخودآگاه پدافند هوایی ای که بچه های خودش را به جای کروز زده

این ناخودآگاه جامعه ی گرفتار ماست جامعه ی لای در مانده

ای کاش ای کاش همانطور مثل صد سال پیش .حالا نه صد سال پیش.صد و ده سال پیش "مانده" مانده بودیم .عقب مانده مانده بودیم

این را آرمانطلبانه می گویم، مدتیست می گویم .قبل از چشیدن درد لای درماندگی هم می گفتم. از روی بیچارگی نمی گویم

اما از روی بیچارگی هم جا دارد آدم بگوید!

------بعد نوشت:

چندی پیش با اسلامیک لفت آشنا شدم. بد نبود. بصائری به دست می داد. جارویی بود که اجازه میداد به جای هر بار خم شدن برای برداشتن آشغالی همه را با یک جارو از فاصله ای ایستاده، روبید .مثلا روضه پناهیان را به الیگارشی رانت خواری و فضای امنیتی و رد صلاحیتهای شورای نگهبان آره خوبی چپ اسلامی این بود که آدم را از غافلگیر شدن با خبرهای خام نجات میداد و تحلیل دست آدم میدادمیشد همه را به هم بافتبافتنی کار نه ای است همانطور که چپ به قول خودشان مونث است. پس بنابراین حرف حسابی این است که باید با راست ازدواج کند .یکی از ن دائمی یا صیغه ای اش بشود و دائم به جانش قر بزند  و از او مطالبه کند و البته که به او تمکین کند یعنی درهای بهشت اندیشه و سخن پردازی و آرمانگرایی اش را به روی او بگشاید تا صاحب حرمسرا در آنها بچرد و تفریح کند و بعد از نه ماه هم یک ونگ ونگوی دیگر سر بر کند و به این ترتیب با چهارصد تا بچه ای که به جان این رحیمی بیچاره می اندازد که وقتی می رود اداره سر کچلش می خارد او را به راه  انسانیت و عیالواریت بیاورد و نگذارد خودکامگی و رفیق بازی و کباب و رباب های در داخل ساختار قدرت بلایی به سرش بیاورد که یهوکی دیدی کلا شد یکی جفت لنین !و شاه عباس و غیره.این را خیال می کنم علی هم در نهج البلاغه گفته است. علی جانم ندیدم گفته باشد حق راعی بر رعیت ولایت پذیری است. (داستان تنور امام صادق را البته یادم هست ولی.) آنجایی را که من خواندم  علی جان نوشته بود  درست است که راعی را باید اطاعتش بکنند اما یادشان نرود که نصیحتش هم بکنند! این را حق راعی بر رعیت دیده بود. و انگار آدم تنها اینطوری می تواند چپ و راست را جفت کند. تنها راه بیرون رفتن از تناقض ضخیمی که بین حاکمیت و حفظ نظام  و آرمان طلبی و آزادی خواهی و به چالش کشیدن نظام می شود تصور کرد!

خلاصه بعد از مدتی با چپ اسلامی همراستا شدن روزی چپ اسلامی را لفت دادم .یعنی بعضی بافتنی هایش خیلی زهوار در رفته بود. و آدم برای فکرش دنبال لباس خوب می گردد

اما برهنگی این روزها .رفتار کم مزه و کم افتخار آدم بزرگهای این روزها.آن شهادت عظیم و این سکوت سیاه.وآن دود و گل داغ که از آسمان بارید، دلم را برای چپ اسلامی تنگ می کند. و می آیم و خوشبختانه می بینم که این دخترک زیبا و شاعرانه تمام دوشیزگی اش را هنوز حفظ کرده و نه به عقد هیچ اپوزشنی در آمده و نه طور دیگری کسی را کرده

هنوز می شود از او خواستگاری کرد.مهریه اش عدالت طلبی استدرست است لباس سیاه این روزها به تن کرده و می گوید عزادارم .اما ضمن عزاداری یتیم و بی سرپناه هم شده است .دختر یتیم زودتر به شوهر دل می دهد!


دلم برای غم فقدان تو تنگ شده است . برای غمی که ما را به دوستی تو بدهکار می کرد. ما را خوشه چین خرمن درو شده ی تو می کرد.کاش ما را گذاشته بودند که عزاداری تو را بکنیم بیست و دوی بهمن که شد چهلمت را با افتخار با حماسه با برنامه ی دقیق و دقیق تر شده برای انتقام تو برگزار کنیم .نشد .اولین کسی که نگذاشت که همگی دسته جمعی خودمان را تو بدانیم یا با تو بدانیم.همان کسی بود که شهادت عظیم تو را امضا کرده بود.غیرتی است جل و علا روی دوستانش.ممکن است آنها را یک نظر نشان همه بدهد اما فقط یک نظرش برای همه محرم و نامحرم حلال است.بعد باید بپایی که سر می شکند دیوارش

اما ماتمهای دیگر که برگزار می شود و می آید و می رود یا شابد هم نرود به این آسانی ها .ماتم تو هنوز باقی تر و بزرگتر است! هنوز می بینی این همه خاک که موشک بر سر ما کرده است شعله غم تو را در سینه ما نکشته است!

این که چیزی نیست! آرزو هم با لجاجت تمام خودش را از تک و تا نیانداخته است.

ما آرزو را هنوز داریم.آرزوی تو شدن را!

بگیر این دست بی صاحاب  دراز شده ما را .عمر رسید ه است به چهل تا پس چرا ما چیزی نشدیم؟


دوستی می گفت اگر به من می دادند امور را طور دیگری اداره می کردم . 

تمرکزم را می گذاشتم روی کشورم .  و یک مشی پاکیزه منزه ار ایدءولوژی برای رشد و پیشرفت و تکنولوژی برای کشورم در پیش می گرفتم عین ژاپن بعد از جنگ جهانی که وقتی آمریکا با بمب اتم نشاندش سر جای خودش واقعا نشست سر جای خودش و دیگر دنبال موشکی هم نرفت و عوضش به قله پیشرفت رسید!

این دوست معتقد بود که سبب اصلی درجازدگی و درماندگی کشور ایده هایی مثل دفاع از حرم و دفاع از مظلومان فلسطینی است و راس همه ایده ها که کارکرد اصلی شان به محاق بردن رشد کشور بوده است ایده رهبری اسلامی و داشتن هدر در جامعه  و اصولا ایده حکومت داری اسلامی است.

این دوست معتقد است که همانطور که تمام هنرمندان ضد آرمان که از نیمه دوم قرن نوزدهم در فرانسه و سایر دول غربی شروع کردند به نوشتن قصه هایی و فیلمهایی و غیره.کارکرد اصلی ایده و آرمان به ثمر رساندن انقلابها و نشاندن افرادی در قدرت است که بیشترین توانایی را در سواستفاده از آن ایده ها و آرمانها داشته باشند و به طور طبیعی در این انقلابهای آرمانی ، آرمان انقلاب کنندگان به بازی گرفته می شود تنها برای جابجایی قدرت و عملا سیستمی که روی کار می آید یا نسبتش با آرمانی که او را روی کار آورده خیلی غریب است و یا اصلا متقابل آن آرمان و ضد آن حرکت می کند.

خب دهانم با این چیزهایی که عملا توی کشورم اجرا می شود به طور کلی بسته است. برای اسلام آمدیم  و توی روی مجمدرضا وایسادیم اما از اسلام تنها روبنایی و تزئینی به جا مانده است .روضه ها و مناسک شیعی خیلی گسترش پیدا کرده. راهپیمایی اربعین شلوغ شده.جوانان پاکبازی با آرزوی شهادت داریم که حاضرند هر جای زمین زخم شد خودشان را روی زخم بیاندازند تا خونش بند بیاید خاصه اگر در این راه حرمی هم از آسیبی نچات پیدا کرده باشداما با همه این شورها "ربا"ست که کل آنچه می خوریم  را آلوده است و کل تمدن اسلامی ای را که می رویم بنا کنیم و تمام مقتضیاتش را روی آن بنا می کنیم  دارد به محاق می برد و این تنها یکی از دردهایمان است  هرچند که خودش به تنهایی برای زیر سوال بردن ما بس است که اقتصاد نبض تمدن است و رگش و کسی که این روزها آب و نان و روزی ما به دستش افتاده یک موجود متورم رباخوار است با بیست  و چهار درصد سود .اما جاهای دیگرمان هم به همان ویرانی اقتصادمان است. نگویم از استبدادی که تیره و تار است و کشاورزهای اصفهانی را می برد طوری ادبشان می کند که اعتراض کردن یادشان برود.نگویم از زندانی ی پرورش دادنهایمان  و فجایعی که در مدیریت بجرانها داشته ایم و به راحتی با وقایعی که شاه را زمین زد قابل مقایسه است. مثل ماجرای فیصیه را خیال می کنید ما نداشته ایم ؟ منتهی این بار عوض طلبه ها اعتشاش گرها و کشاورزها و .بوده اند

 با همه این احوال این پست را نوشته ام تا از همین نظام با همین پکیدگی و ناکار آمدی دفاع کنم!

نوشته ام که برگردم به اول پست و جواب دوست پاکیزه طلبم را بدهم .می خواهم به او بگویم خواهر من برادر من آنچه تو خوانده ای را من هم خوانده ام. اصلا من با مکتب ضدآرمان فرانسه و همه جاهای دیگر زندگی کزده امبه این اندیشیده ام که لنین و استالین برای آزادی و برای چامعه بی  طبقه آمدند اما عملا صدبرابر بیشتر از تزار آزادی مردم را گرفتند و حذف طبقه را باز اقتضایات مدرن .اقتضایات چهان سرمایه داری به عهده گرفت و انصافا بی آن که شعارش را داده باشد خوب از عهده اش بر آمد. و طبقات دلخواه خودش    را جای طبقات برخاسته از تبار و خون و زد وبندهای اشرافی گری کرد

اما من چیز دیگری هم خوانده ام . و آن این که انقلاب ما هیچ نمونه ای نه در غرب و نه در شرق نه در اسلام عرب و نه در اسلام عچم نداشته است. و به این رسیده ام که درد ما از آرمان هایمان نیست . ای و خمینی لنین و استالین نیستند و برای بازی با آرمانهایمان نمی توانیم دادگاهیشان کنیم آنها فرق دارند .ایده پشت انقلاب ما را مارکس ننوشته است ما از بالا می آییم و به بچه های بالا وصلیم!

خواهر و برادر عزیز من درد ما این است که ما هم لای در مانده ایم :

یعنی  همین که خواسته ایم از دروازه هاای تمدن بگذریم در بسته شده است.

و هم سر راه نشسته ایم!

آره تو راست می گویی ما چیزهایی داریم که به واسطه آنها نمی گذارند از دروازه های رشد عبور کنیم .آن چیزها هر چه هستند سبب فرق داشتن ما با همه چهان شده اند 

اما من به تو قول می دهم که فرق ما با ژاپن و فرانسه و مای به خاطر تز ولایت فقیه نیست. هیچ کدام از روسای دولتهای ما از همان اول انقلاب واقعا به خاطر آرمانی مثل دفاع از مظلومین فلسطینی حاضر نشده اند کم شکم ما بگذارند .همین الان هم کشتن سلیمانی برای ضعبف کردن نفوذ ما در منطقه ناشی از این نبوده که ما دفاع از حرم را واجب تر از مذاکره برای رفع تحریم شمرده ایم و این دقیقا دروغهایی هست که بی بی سی و دیگران به خورد شما می دهنداگر ما آرمانهایمان را جلوتر از موچودیت و منفاعمان راه انداخته بودیم.روزی که یک و نیم ملیون زن و بچه مطلوم میانماری که صد سال پیش به دست ما ایرانی ها اسلام را انتخاب کرده بودنددر آتش می سوختند زنده زنده توی روی چین که سکوت کرده بود می ایستادیم او ابر قدرت منطقه بود  و ما دوست او و این شد که تو هم به حضرت مبارکش نگفتیم.از این بالاتر هشتاد مسلمان کارگر در چین توسط دولت کشته شدند و ما فردایش رفت چین و اصلا ماجرا را به روی خودش نیاوردخیر چین و روسیه و آمریکا و قدرتهای چهان خوار اقتضای قدرت بودنشان حوردن جهان است و مرگ بر دارند همه شان اما منافع ما فعلا با شعار مرگ بر آمریکا کمتر به خطر می افتد!!!!

خواهر و برادر سکولارم من تو را ارجاع می دهم به تاریخ به من بگو وقتی مغول به ما حمله کرد و مثلا به ژاپن و عربستان حمله نکرد ما چه کار به کار کسی توی جهان داشتیم؟ کدام آرمانمان مزاحم کی بود که این طور ما را نسل کشی و غارت کردند؟

به من بگو وقتی دستمان را تا آسمان به نشانه بی  طرفی و تسلیم توی مناقشات جنگ جهانی بالا بردیم چهل درصد جمعیتمان به چه گناهی کشته شدند؟ ما بیشتر تلف شدیم یا عثمانی که یک تنه مقابل انگلیس و فرانسه و روسیه ایستاده بود؟

 خواهر و برادر سکولارم در تمام تاریخ ما سر راه تمدنها استعمارگرها جاه طلبها و جنگ افروزها نشسته بوده ایم و همیشه لگد شده ایم هر چه زبون تر بوده ایم بیشتر له شده ایم و الان اگر کسی شده باشیم و وقوی باشیم دیگر به ما نمی گویند سر راه نشسته اید . راه را طوری احداث می کنند که دور ما طواف کند و  آسیبی به ما نرسد!

ببخشید که ما اینجا کشورمان را ساخته ایم شاید به قول مایکل مور از جنگ طلبیمان است که کشورمان را نزدیک مطامع تمام دست درازان تاریخ و جهان ساخته ایم

اما من از طرف جمهوری اسلامی ایران یک معذرت خواهی مفصل از تو می کنم از تو  خواهر و برادر سکولارم و از همه ارزشی ها و عرزشی ها و حزب اللهی های دیگر کشورم

باید این سر راه نشستن را این همه حمل بر آرمانها نمی کردیم و از روز اول اینها را شفاف بیان می کردیم باید ضمن مرگ بر آمریکا درباره تمام مذاکرات و نرمشهای قهرمانانه و غیر قهرمانانه ای که برای دفع شر این موجود از سر عایله مان کرده بودیم با شما خوب و متقن طوری که بپذیرید جرف می زدیم .باید توضیح می دادیم که ما را نمی گذارند که آرام باشیم و ما مچبوریم بالاترین فناوریهای پیشرفته را در راه تسلیجات استخدام کنیم

تا شما تصور نکنید تمام عقب ماندگی ها ناشی از آرمانهاست

خیر نیست

ناشی از یکی "لای در " ماندگی در فرایند مدرنیته است 

. و ناشی از ژئوپلتیک ماست!سر راه نشسته ایم  لگد می خوریم از هر که می گذرد


زینب کبری  برای این جور وقتهای ملت ما این شعر را گفته است:

یا هلالا لما استتم کمالا

غاله خسفه فأبدا غروبا

ما توهمت یا شقیق فؤادی

 کان هذا مقدرا مکتوبا

 گمانم نمی رسید روزی تصویر گوشت شقه شده با دنده های روبه آسمان  او را ببینم  همراه با  قرمزی هایی که  روزی ریه و قلب و جگرش بود. تنها جای سالمش آن دست بود.آن انگشتر .حتی جای سالمش هم با گل و سوختگی تزئین شده بود. این آخرین پیام مردی بودمردی که همین طوری غیر رسمی از روی محبوبیت نفر دوم یک ملت هشتاد ملیونی و طبق حساب کتاب دیگری نفر اول یک جمعیت دویست ملیونی بوده است. مردی که باز همین طوری غیر رسمی بر اساس برآمده از خواست اجتماعی اسمش کشف شده: " سیدالشهدای مقاومت" و اولین بار است با اسم گذاشتنهای بقیه مردم این همه موافقم.

این استعاره ای است از بلایی که سر ما در می آورند!

کشورم را دارند تکه پاره می فروشند!

کیش را می گویند که بیست و پنج ساله اجاره داده اند به چینی ها! و دیوار حاشا هم که بلند است. نماینده های مجلس هم از دوردست آواز در داده اند که نه حق نداریدهمیناین است راز حقوق مادام العمر و میلیاردی نماینده ها!

خزر را هم مخفیانه به روسیه دادند

چاههای نفت را هم داشتند با قراردادهای  جدید نفتی می دادند شل و بریتیش و اینها که نمی دانم چرا علنی نمی شود!

فقط همه جهان باید نگران اسم خلیج فارس باشند! که یک وقتی گفته نشود خلیج عربی!


عمرا بشود بشر امروز را فهمید .عمرا تر بشود امروز را فهمید.تند تند قصه ورف می خورد هر حادثه بدون این که اصراری داشته باشد به حادثه قبلی ربط داشته باشد بشر را طوری غافل می کند که بشر طفلکی بیچاره برایش راهی نمی ماند جز این که بنشیند سر جایش

این روزها همه بشر را سرکوب می کنند همه دیکتاتور شده اند

امپراطوری رسانه ای یکجور 

امپراطوری اقتصادی یکجور 

امپراطوری مدرن کله شیطان قورت داده ی علمی هم به انواع جورها

با این همه امپراطوری  این ملک کوچک که برای بشر بافی مانده گلیمی بیش نیست چطور این همه تویش بخسیند گفته اند دو پادشاه به اقلیمی نگنجند و ده درویش به گلیمی بخسبند

راهی نمی ماند برای ذهن کوچولوی ما که همه بزرگترهای مخوف را یکی بدانیم

مثلا شهادت سردار را که امپراطوری مرگ برش باد آمریکا رقم زد با خطای پدافند و رواچ گرونا یکی بدانیم 

 و یکنفس فریاد بزنیم مرگ بر مدرنیسم!

حالا بحثهای فلسفی اش بماند برای بعد

شبیه بازی مافیا شده همه دنیا!

حالا کسی اگر خبر دارد کی کجاست اطلاع رسانی کند

مثلا چرا وقتی می شنیدیم آلمان و امارات و کجا دارند آمار کرونا می دهند ولی ایران عراق و افغانستان هنوز کرونا نیامده به جای مغرور شدن و احساس برتری و گمانه زنی راجع به علت مصونیتمان که مثلا مال مسلمانیمان است و تمیزی ما ن یا چه 

به این فکر نکردیم که مساله بدبختانه این است که شب در کشور ما طولانی تر است و مافیا بیشتر توی تاریکی دارد می کشد 

 و ما و بقیه احتمالا از روی عقب ماندگیمان است که فکر می کنیم کورونا نداریم!عقب ماندگی یا چه می دانم همان لای در ماندگی

قضیه مشکوک می زند من می گویم علم خودش مافیاستپزشک نیست!


باران می بارد.آفتاب از پشت ابرومه مثل فریادی از شادی توی آسمان پخش می شود.قطره ها با حوصله شاخه ها را غسل می دهند.آب و جارویی کرده است افق.کسی قدم به افق می خواهد بگذارد؟

اسفند خانه را می تکاند .غم به دور، رجز شیطان به دور، ترس دورتر باشمیهمان ممکن است داشته باشیم

رجب پر باران یعنی همیناز روی حساب کتاب من این سومین رجب پر باران است که داریمآیا دل از این شکسته تر باید؟ دست از این بسته تر باید؟

هر چقدر طول بکشد آه .این پرده پرده آخر است. همه چیز به اوج رسیده است.بعد از اوج نوبت گره گشایی است. این را من نمی گویم.تمام داستان نویسان جهان گفته اند و می گویند.الهی این داستانی است که تو نوشته ای.از بود کردن بشر از نابودی شروع کردی با مهر پروراندی من بشر را.از خیلی پیچ و خمها گذراندی امحالا نمی دانم چه می خواهی؟

شاید می خواهی که  این پرده آخر را توی سرگردانی مدرن خودم .بی پناه طی کنم

هرچقدر طول بکشد همه برای همین است که آرزوهایم را خوب توی آب نمک بخیسانی.تو می خواهی که من خواستنی ها را بخواهم

اما از روز اول من از هیچ کدامشان خبر نداشتم.اصلا آرزویی در من نبود! همین حالا هم که بار عام داده ای و رجب به راه انداخته ای .چیست خواسته من؟ آیا غیر از این است که توی لکنت تاریخی خودم رندی می کنم و از تو همین می خواهم که همه چیزهای خوبی که خودت می دانی را برای من هم بگذاری!

 اما در مورد چیزهای بد خودم خبر دارم.خیلی هستند خلاصه اش باز همین می شود که از تو بخواهم از دست همه شان نجاتم بدهی!

فصل بهار به راه انداخته ای.بوی شهید توی هوا پیچانده ای .و ما را سر در لحاف ترس پشت پنجره نشانده است رجز شیطان

آخر هیاهویی بکن .نفسی به ما بده ای خدای حسابی!


سازمان بهداشت جهانی گفته است این ماجرا در ایران تا ششم فروردین مرتب اوج می گیرد و تا دهم اردیبهشت سر به نزول می رساند!

یعنی رجز شیطان تا رمضان هست.چه بنوشان بنوشانم بزنیم چه. بسوزان بسوزمی 

دست را مرتب باید بشوئیم

و دل را  مرتب باید  بکنیم در همدردی با آنها که روی تخت بیمارستانها جان می کنند.

دنیا بما هو دنیا دارد می گوید بمیر یا می میرانندت!

دو هزار گور در قم و دو سه تا بیمارستان صحرایی در کاشان منتظر ماهستند

دسته جمعی ساک ببندیم!

وقتی برادرم .خواهر قشنگم.مرگ قشنگت را تدارک کردی.وقتی جسد همه ی سنگینیهایت را توی خاک گور گذاشتی .وقتی آن خاک را خوب آب دادی.جالا تازه نوروزت می رسد و از خاک خودت بر می دمی.آن روز یهار تو می رسد.

بمیر عزیزم.بمیر 

بمیرید .بمیرید.وزین مرگ مترسید.کزین خاک برآیید سماوات بگیرید

------------------------چه می گویم دارم؟

این روزها همه نظمها و عادتها و آداب و رسوم از میان برداشته شده.دیگر از عیادتهای ریایی، مهمانیهای متکلف.عروسیها حتی کلاسهای وقت تلف کنکارمندی  کردنهای منظم بیهوده و حتی مراسمهای یسیار مهم و حیاتی "مرده گزاری" ایرانی خبری نیستسرشناسان شهر را می برند با برانکارد در معیت چهار پنج نفری که به زور برای حمل جنازه هایشان کافی هستند می اندازند به گور این روزها گفتن "صرف امور خیریه شد " دیگر حرف و حدیث درست نمی کند: " وااای بچه هاش براش خرج ندادنواااای مگه کم داشتن؟؟؟" 

از خلاف آمد عادت بطلب کام که منکسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم

حالاست که می شود جامعه را در حال پوست انداختن و دیگر شدن دعوت کرد به مردن.تنها مرده ها هستند که آرزوهای اقتصادی اجتماعیشان اسباب این همه بستگی نمی شود.

حالا می شود جامعه را به حضرت رهایی معرفی کرد.حالا می شود رستگار شد

بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید

که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید

یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان

چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید


دوست داداشم بود کانهو خود داداشم بود.خنده خنده رفت بیمارستان و تنش می خارید و توییت می کرد که" کاش کرونا گرفته باشم حداقل"

باورش نمی شد که همین طوری بی خداحافظی باید بزرگترین کندن عمرش را .مهمان همین بیمارستان باشدجوان سی ساله با چه حالی روی تختهای بیمارستان جان کند؟ آیا وقتی جان می داد از شرایط پیش آمده مبهوت بود؟ یا عصبانی و سوگوار و متاسف برای بهره کمی که از عمر برده است؟ یا نه نسیم رحمت آمده بود و خیالش را تخت کرده بود و با رضا تن داده بود به قضا؟ هیچ کس نمی داند هیچ وقت نخواهیم دانست

به عنوان یک خواهر .به عنوان خواهر پسر جوانی که مادرش را سال یک  است از دست داده است باید کاری بکنم.چه میدانم.

مثلا بنشینم همان کف بیمارستان زار بزنم: برادرم نخبه بود.باهوش بود هنرمند بود .خون دلخورده و آرمانطلب بودمومن بود.زجر کشیده بودغریب و بی کس بود.می خواستم دامادش کنم.

دردم آمده است.حالا نه به اندازه خواهرش که توی قرنطینه بود و نتوانست دفن برادر را ببیند

دردم آمده است به اندازه تمام خواهرانی که جای خالی مادر  را چندسالی است باید پر کنند

انقدری دردم آمد که تصمیم گرفتم تا مطمئن شدن از این که ناقل نیستمخودم را قرنطینه کنم!

اما نتیجه ای که از این داستان می گرفتم چه باید می بود.حتی اگر ویروس با این همه کر و فر بر ما وارد نمی شد و یواشکی گوشه و کنار از ما کشته می گرفت تماس داشتن با مرگ ناگهانی یک دوست حداقل این چراغ را در ما روشن می کرد که مرگ نزدیک است و بدون این که راضی باشی هم می تواند تو را ببرد .ساکت را بسته نگهدار! اما حالا که این سفیر مرگ با بوق و کرنا آمده و با اعلام قبلی بر ما وارد شده آیا تنها واکنشی که در ما بر می انگیزد باید ترس باشد و ماسک و دست کش؟ 

نه.عالم معنا به این سوت و کوری نیست.خبر موثق دارم که ماشالا هزار ماشالا معنا ها همین طور عروسی است که بالای سرما برای خودشان دارند می گیرند و .شکر خدا امروزه  سرهای ما دیگر در بسته نیست که از عالم بالاسر بیخبر باشیم، سرهای جوامع بشری وای فای همیشه روشنی دارد و با تمام این معناها بده بستانهای مفصل

یکی از معناهای دانه درشت این است: ای بشر خودت را بشور و چشمهایت را بیشترتو باید در حد و اندازه هجمه هایی بشوی که بر تو وارد می شودتو باید از قبیله مسلح علم باشی و از مردان با خبر تتو خودت باید کس و کار خودت باشی

دیگر وقت نمی کنی کنار حافظ بنشینی  و بگویی که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

خیلی چیزها مثل کرونا است

هم عشق 

هم شرک 

هم ایمان

هم تدبیر 

هم کفر

باید هم اندازه حریف این روزهایت بشوی 

در عشق در ایمان در تدبیر

آن وقت می توانی بنشینی  برای خودت یک بیت شعر بزنی: 

همه عمر برندارم سر از این خمار مستی .که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی


تکان تکانمان می دهند و با بلا اضلاعمان را در هم می پیچند.غربالمان می کنند با مرگ و  انقباض و دردی  است که با برچیدن بساط تشییع و ترحیم به روحمان وارد می کنند

آمپول فشار به روحمان زده اند و تا صبح باید توی اتاق درد راه برویم و ورزش کنیم

سحر این روح پابماه نوزادی در بغل  خواهد داشت

اسمش را چه بگذاریم؟

 فردا که درد زابمان تمام شد آیا لذت  و مسئولیت مادری خواهیم داشت؟

 اسمش را چه بگذاریم؟

دنیای جدید بر ما طالع شده است .بیدار شده ایم آیابین الطلوعین خواب نداردنماز قضا می شود

توبه .فعلا توبه می چسبد دسته جمعی 

هم رجب است هم اسفند است هم این روزها ستاین روزها.این روزها که 

داریم بزرگ تر می شویم.

اسم فرزند این درد را می گذاریم : روح ا.

از روح انباید مایوس شد.خصوصا که نمک روح ا.قبلا به آش ما مزه ها داده است!


فیلم تحسین شده ابد و یک روز را دیدم و نپسندیدم

داستانش منسجم نبود. بالاخره برادر بزرگتر دلش برای گرفتاری برادر کوچکتر می تپید و دنبال نجات و آزاد کردنش بود که با دعوا نمی گذاشت برود سر قرار با پنجاه گرم مواد یا اصلا دنبال دست به سر کردنش بود برای این که نباشد وقتی می آیند آدم شوهر ها خواهرش را ببرند و نپرسند چرا و سر چه مبلغی دارد این اتفاق می افتد؟

داستان درست به روالی شبیه طی کردن روزمره نوشته شده بوددر حالیکه  هنر داستان در این است که کمی فراتر باشد تضاد و تعامل قوی تری بین آدمها و سرنوشتشان توسط نویسنده و خواننده و نقش آفرینان صورت بگیرد. اما نه ! درست طبق واقعیت ماجرای این آدمهای نگون بخت خیلی خطی و همانطور که زندگی می کنیم نوشته شده بود .همانطور با بی علاقگی به سرنوشتمان که فقط منتظریم این چند روزه بگذرهاین مساله حل بشه.قسط این ماه داده بشه.این امتحان بگذره.اون گزارش آماده بشهبدون برنامه بدون انسجام بدون ت!

حالا پا را از این فراتر می گذارم و می گویم: زندگی کردنهایی که از توی ابریشم عادت بیرون می شکافد و می شکوفد و جانهایی و جهانهایی را می شکوفاند .زندگی کردنهایی است که با علاقه بیشتری به سرنوشت و به دوستی و گفتمان با نویسنده آن می گذرد. آدمهایی که اول به سرنوشت خودشان علاقمندند و بعد به سرنوشت محیط و اجتماع و سرانجام به سرنوشت تاریخ بشر، از آنهایی که این سرنوشت را سرسری رومه وار هر روز تورق می کنند و فوقش متعهدانه به آنچه فکر می کنند وظیفه شان است مبادرت می کنند بسیار با انگیزه تر ند . اینها بیشتر فکر می کنند ، بیشتر برنامه می ریزند و بیشتر و در میان خوف و رجای تپنده تری با خدا حرف می زنند دعا می کنند و عبادت برگزار می کنند.

خدایی

خدای حسابی برداشته برای ما خواننده های تنبل کم حوصله پرده ای به این بدیعی روی کار آورده.کاری کرده با ما که مادربزرگهایمان هم شبیهش را در زندگیشان ندیده بوده اند.شاید توی صدسال گذشته بی نظیر بوده این همه گیری جهانی با تمام داستانهای جذاب  و نفس گیرش با تمام دلهره ها و اشکهایی که از آدمها گرفته .اصلا به مناسبت این که بشر امروز چشم و گوشش خیلی بازتر از بشر صد سال پیش است این یکی داستان در کل تاریخ بی نظیر است و ما در این فرصت تاریخی که هزاران راه برای تعامل با نویسنده داستان و قهرمانهای داستان داریم که اصلا فرصت بودن در داخل ماجرا را داریم،  شباهتی به آدمهای تاثیر گذار و با انگیزه نداریم.انگار فقط دنبال این هستیم که این روزها و شبها بگذرد

خدایی .خدا با ما چه کند؟؟؟

غیر از این که حکم کند به اندازه ابد و یک روز توی زندان عادت حبس باشیم و از اسرار عشق و مستی بالکل بی خبر بمانیم؟


آیا برای شما اهوال نفرستادیم  و اندوههای مقدس؟

آیا برای شما نیست که این همه بهار آورده ایم؟

آیا برای شما نیست که راز ها را فاش کرده ایم؟

آیا نوبت پیله ی پروانه های شما نیست که بشکافد؟

آیا نوبت نرم شدن دلهای شما نرسیده است؟

به جشن و سرور ما خوش بیایید.

پایکوبیهایی برفراز آسمانهاست تا پای شما زمینیها "وجود" را لمس کند.اما شما در تنیده ی غبارها و دودها کز کرده ایدذهنتان  می تازد و عینتان قوه اش را می بازدشما از پشت شیشه ها کنار نمی آئیدو شیشه ها اندوه و عطر و درد و راز  را نمی رسانند! شیشه ها نارسانا هستند.

چرا شما نمی دانید که فرستاده ای به سوی شما آمده است

عکسش را در دست آن مرد زرد موی ندیدید؟

پناه جاودانی من را که وسعتش که شمولش هر روز و هر لحظه بر شما نازل می شود تنها با وقفه ای از سوی فرستاده جدید  به یاد آوردید؟

.

حالا چه فرقی می کند که چین این ویروس را به جان مردم انداخته یا آمریکا؟

مهم این است که بشر به آن دانایی رسید که  دستش به ویروس برسد .اما از آن نادانی دست بر نداشت که خورشید توی قلبش را فراموش کند!

الهی از آتش نجاتم بده و از عار

آن وقت که جدامی کنی نیکان را از اشرار

و حالها را متحول می کنی و هول ها را بروز می دهی


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

سرمایه داری کالیبر Heather بهترین روش های طراحی سایت وبلاگ خبري rama کسب درآمد اینترنتی رزرو آنلاین ویلا